برنامهنویس| علاقهمند به دوچرخه، موسیقی، کتاب و فیلم| نوشتههای من: t.me/chaghiat
امید واقعی
من کتابهای زیادی دربارهی امید نخواندم، شاید خواندم و الآن یادم نیست، یا خواندم و انقدر عمیق نبوده که یادم بماند. به چالش این ماه طاقچه هم که برخوردم، خیلی فکر کردم. چندبار کتابهای کتابخانهام را زیرورو کردم، از لیست خواندهشدههای اپهای کتابخوانیام دنبال یک موضوع امیدبخش میگشتم و آخر انقدر هیچی پیدا نکردم که داشتم لیست پیشنهادیهای طاقچه را زیر و رو میکردم. چندتا را هم خواندم، "اردوگاه چهارده" را شروع کردم، از "سهشنبهها با موری" گذشتم و روی "امید در تاریکی" ماندم ولی خب هیچکدامشان به دلم نمیچسبید که ادامه بدهم. آخر میدانید امید باید واقعی باشد، بدون اینکه بفهمی حسش کنی و قبل از اینکه ادامهاش را حدس بزنی، غافلگیر شوی، چیزی که بین آنها نمیدیدم.
کمکم، امید خودم هم ته کشید، فکر کردم حتما که نباید توی همهی چالشها شرکت کرد، بالاخره بعضی کارها اصلا برای من نیست، هرچه هم تلاش کنم فایدهای ندارد. آخرش همانقدر درمانده به کتابهایم نگاه میکردم که یکدفعه چشمم به کیمیاگر خورد. خیلی وقت بود ندیده بودمش، دیگر حتی داستانش را هم نمیدانستم. صفحه اولش را که باز کردم، اردیبهشت نودودو توی چشمم میزد. آن موقعها یک نوجوان دبیرستانی بودم که این کتاب را از کتابفروشی کوچک شهرمان خریده بودم. انقدر معانی کتاب برایم جدید و خوشایند بود که خیلی وقتها مثل یک دفترچه راهنما با خودم اینطرف و آنطرف میکشیدم، چندبار به بچههای مدرسه معرفی کردم و شاید پنج بار کلش را از بالا تا پایین خوانده بودم. حالا توی سالگرد ده سالگی خریدنش انگار دوباره خریده بودمش. توی صفحه اول با فونت بولد نوشته بود به دلت گوش بسپار و بعد داستان شروع میشد.
داستان درباره جوانی به نام سانتیاگوست که رویای سفرکردن را دارد. انقدر به این رویا علاقه دارد که درس و مدرسه را رها میکند تا دنبال افسانه شخصی خودش برود. از آنجایی هم که وضع مالی خوبی ندارد، تصمیم میگیرد که چوپانی کند. برای همین با تمام پولی که از پدرش گرفته یک گله گوسفند میخرد و کارش را شروع میکند. بعد از چندسال، رویای عجیبی میبیند، رویای پیدا کردن یک گنج. برای رسیدن به این رویا باید به اهرام مصر برود و چون پولی ندارد، مجبور میشود گوسفندها و محل زندگیش را ترک کند و سفر جدیدی را آغاز کند. توی این سفر اتفاقات مختلفی میافتد. پولش را از دست میدهد، عاشق میشود. با کیمیاگری آشنا میشود و با باد، صحرا و کاروان داستانهای عجیبی را میگذراند که خواندش خالی از لطف نیست.
نگاه کتاب، نگاه امیدبخشی است. میگوید که همهی آدمها یک افسانهی شخصی دارند که رسالت وجودیشان روی این زمین است. مهم نیست این رویا از دید بقیه ابلهانه باشد یا نه، راه رسیدنش سخت باشد یا آسان. اهمیتی ندارد چهقدر خسته شوی و شک کنی، این رویا باز هم برای تو یک رسالت است. یک افسانه شخصی که وقتی به واقعیت بپیوندد، بهترین حس دنیا را نصیبت میکند. سانتیاگو انقدر شجاع بود که این راه را شروع کند ولی توی داستانش آدمهای زیادی را میدید که به افسانههایشان بیتوجه بودند. مثل پدرش که عاشق سفر بود، بلورفروشی که رویای زیارت کعبه را داشت یا حتی دزدی که خواب گنج را دیده بود. هیچ کدام اینها دنبال رویاهایشان نرفتند ولی حسرت رسیدن را همیشه داشتند.
در اوج روزهای نوجوانیام، این کتاب کمکم کرد که نترسم. با شجاعت انتخاب رشته کنم و با رویای کاری که عاشقش بودم، وارد دانشگاه شدم. الآن که فکر میکنم خیلی از آن روزها فاصله گرفتم. توی این ده سال انقدر توی روزمرگی زندگی غرق شدم که دیگر مثل گذشته فکر نمیکنم. حالا اینطور بیمهابا فکرکردن و رفتن برایم ترسناکتر است تا خوشایند. نمیدانم این خوب است یا نه، ولی به نظرم خاصیت امید همین است. یک جایی توی زندگیت مثل یک جرقه میدرخشد. نیروی جنگیدنت را زیاد میکند، قدرت شکستن مرزهایت را بیشتر میکند و بعد مثل یک شهابسنگ از پرده زندگیت حذف میشود. شاید بعدا، مثلا ده سال بعد آن جرقه حتی دستت را هم گرم نکند ولی خب در زمان خودش انقدر عمیق بوده که کل وجودت را به آتش بکشد.
به نظرم این کتاب بهترین چیزی بود که میتوانستم برای چالش کتابخوانی فروردین طاقچه پیدا کنم. کتابی که امیدش واقعی است. اگر در زمان درستش بخوانی تمام وجودت را پر از انگیزه میکند و حتی اگر در زمان نادرست هم پیدایش کنی، باز ته دلت را از رویایی که سانتیاگو زندگی کرده، گرم میکند.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: فلسفهی تنهایی
مطلبی دیگر از این انتشارات
شبهای روشن
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش كتابخواني طاقچه: كار عميق