مجتبی شکوری، معلم،معلم و اگر هزاااار بار دیگر هم به دنیا بیایم باز هم معلم.
این راهش نیست
معرفی کتاب این راهش نیست، چرا هر آنچه درباره موفقیت میدانید عمدتا اشتباه است؟ آنچه در پس پرده وجود دارد و شما باید بدانید؟، نوشته اریک پارکر، ترجمه زهرا جهانفریان، نشر کوله پشتی
آقای اریک پارکر استاد دانشگاه یو سی ال (UCLA) در آمریکا هستند. در این کتاب با مجموعه زیادی از پژوهشها و آزمایشها و داستانها، توضیح داده که شاید گزارههای به ظاهر بدیهی پنداشته شده در مورد موفقیت، اشتباه هستند. مثلا تو فصل سوم کتاب در مورد این حرف میزند که اعتماد به نفس آنقدرها هم که گفته میشود به موفقیت کمک نمیکند! و یا در فصل اول در مورد رابطهی نبوغ و جنون حرف میزند. در ادامه کتاب را مرور میکنیم.
رابطه بین نبوغ و جنون
کتاب با فصلی طوفانی در مورد رابطه بین نبوغ و جنون شروع میشود.
در قرن ۲۰ مسابقهای در آمریکا به نام رام برگزار میشد که یکجور مسابقهی دوچرخهسواری استقامت بود. چیزی که توردوفرانس در مقابلش یک شوخی محسوب میشود. شرکتکنندگان باید دوازده روز یک مسیر خیلی طولانی را رکاب میزدند و بدترین بخش این بوده که تقریبا نباید میخوابیدند یا خیلی کم میخوابیدند( سه ساعت یا چهار ساعت در روز). در این میان یک آقای عجیبی به نام جو روبیک پنج سال متوالی تو همچین مسابقهی پرفشاری با اختلاف اول میشد. سوالی که کتاب با آن شروع میکند این است که توی همچین ماراتنی چجوری میتوان زنده ماند؟ چطور آقای روبیک توی این رقابت دوازده ساعت زودتر از نفر دوم از خط پایان رد میشه؟ سوال اینه که چطور در چنین ماراتون وحشتناکی طاقت میاره؟ آیا بدن قوی داشته؟ نه یعنی اگه عکس جو روبیک را جستجو کنیم، میبینیم آدم خیلی ورزیدهای هم نیست، نیروی قدرت بدنی عجیبی ندارد! جواب اینه: جو روبیک دیوونه بوده. جواب این سوال پارانویا شدید این آدم است.
اریک پارکر توضیح میده که واقعا نه فقط در ماراتن، بلکه در حوزههای مختلف، جنون نه تنها همسایهی نبوغ است، در واقع حتی خیلی هم نمیشه تفکیکشان کرد. یعنی انگار خیلی به همدیگه نزدیکند و آمیختند. علیرغم اینکه جنبش سرمایهداری دنیای مدرن خیلی اصرار داره انسانها را نرمالایز کنه، یعنی اندکی از چیزهای مختلف به شما بده، با مکانیزمهای مختلف کنترل کنه، ولی پارکر میگه باید مواظب این جنون بود، چون از دست رفتن این جنون، گاهی به منزلهی از دست رفتن نبوغ منحصربهفرد ماست!
بعد این سوال رو میپرسه که چطور میشه بزرگترین ضعفمون رو که شاید جنون ماست، به بزرگترین قدرت خودمون تبدیل کنیم؟
کلی مطالعه و پژوهش میاره مثلا یه چیزی که خیلی برای من به عنوان معلم عجیب بود.
یک پژوهشی هست و میگه که با این گزاره عجیب که آنچه باعث میشه بچهها در مدرسه موفق نباشند، همون دلیلی میشه که باعث میشه بیرون مدرسه، در دنیای بزرگسالی خیلی موفق عمل کنند. مثلا ممکنه بچهها تو مدرسه به خاطر رفیقبازی یا هوش همدلی یا ایجاد ارتباط با انسانها که عامل مخرب در مدرسه است، بد باشند اما همین جنون که میخواد آدما رو بفهمه، باهاشون دیالوگ کنه، دیگران رو درک کنه و ....همین سرمایهی او در آینده است.
بچههای ناموفق تو مدرسه قوهای سیاهی میبینند.
معرفی کتاب قوی سیاه؛ اندیشه ورزی پیرامون ریسک، نوشته نیکولاس طالب، ترجمه محمدابراهیم محجوب، نشر آریانا قلم
وقتی شما توی مسیر روتین موفقیت میرید، همیشه خوبید، همیشه جایزه میگیرید، با عناصر پیشبینی ناپذیر در ذات جهان کمتر مواجه میشید. تا قبل از کشف استرالیا فکر میکردم همه قوها سفیدند، وقتی میرن استرالیا کشف میکنن که قوی سیاه هم وجود دارده. بچههای ناموفق تو مدرسه به خاطر اون دم دفتر وایسادن، به خاطر اون قدرت لابیگری با ناظم بکنن که به خونه زنگ نزنه و ... چیزی را یاد میگیرند که در فرایند زیستن بعدا خیلی بهشون کمک میکنه.
جنونی که به عنوان تشدید کننده میتونه بهشون کمک کنه .
یه قصهی دیگهای داره کتاب از خانمی به نام اشلین بلاکر که بدنش دردی را احساس نمیکنه؛ یعنی جهش ژنتیکی براش رخ داده که ایرادی در ذهنش در سیستم اعصاب تولید میشه «نقص در ژن SCN9A» داره و درد را احساس نمیکنه خیلی از آدمهایی که این بیماری رو دارن قبل از سه سالگی میمیرند، چون وقتی نمیتونن درد و ترس رو احساس کنند خطر ر هم نمیتونن احساس کنن. بعد از تاثیر جهشهای ژنتیکی میگه بعد یه عالمه نمونههای دیگه میگه و میگه ببین این آدم چقدر عجیبه که درد حس نمیکنه یه عالمه نمونههای دیگه میگه و بعد میگه که تو هم به گونهای میتونی منحصر به فرد باشی و این ترکیب ژنها با هم جوری که فعال میشن تجربههای زیست میتونن چیزی ایجاد کنه که منحصر به فرد باشیم. نکتهی بعدی اینه که گاهی تمام سرمایه تو همین میتونه باشه، خانم اشلین بلاکر اما زندگی شادی نداره عملا. درسته درد رو حس نمیکنه اما هر روز باید خودش رو چک که در واقع جاییش آسیب ندیده باشه، مواظب باشه مثلا زبونش رو گاز نگرفته باشه و ... زندگی سختیه ولی داره میگه آدمای اینجوری زیادی هی دارن براساس تصادف زاده میشن و ما هم، یه جورایی با یه جنون منحصر به فرد به دنیا میایم
هیولای امیدبخش؛ جنون خود را بشناس
از یه مفهومی حرف میزنه به نام هیولای امیدبخش. میگه گاهی تو این جهشها، گاهی تو این تصادف و ترکیب یا تو تجربههایی که ژنی در ما فعال میکنه یک هیولای امید بخش زاده میشه. شما اگه مایکل فلپس رو به عنوان یه پدر نگاه کنید زیاد امیدبخش نبود. مایکل در کودکی خوش اندام نبوده. دستهای خیلی کشیده داشته، پایینتنه خیلی کوتاه و بالاتنه خیلی کشیده؛ ولی یه مربی شنا وقتی به مایکل فکر نگاه میکنه داره مدال طلای المپیک میبینه. یعنی منظورم اینه که چطور ناهنجاری که در فیزیک این آدم وجود داره، اون چیزی که مطلوب نیست متداول نیست، میتونه کمک کنه که آدم موفقی بشه.
بررسی کرده گفته نابغههای خلاق خیلیاشون تست شخصیت دادن و نتیجه عجیبه.
امتیاز آسیب روانیشون فقط یه کم کمتر از بیماران روانی است یعنی باز به اون مرزی میرسیم که جنون و نبوغ در هم آمیخته است یا اصلا موجب همدیگه میتونه باشه.
میگه چطور ما یه در واقع یه معلولیت و یه چیز که معمول نیست (مثلا میگن زیبایی هم نوع معلولیت یعنی یه چیزی که یه ذره خیلی خاص و ویژه است) رو میتونیم از بد به خوبش تبدیل کنیم؟ از نابه هنجار به استثنایی تبدیلش کنیم. یا از عجیب به زیبا تبدیلش کنیم؟
باز یه مثالی میزنه از استودیوی پیکسار! میگه سال دو هزار پیکسار نیاز داشت که یه موتور خلاقیتش روغنکاری کنه دوباره به کار بندازه یه آقایی که خب خیلی معروفه توو دنیا انیمیشن به نام برد برد ایشون رو میارن میگن چه کنیم؟ میگه که هرچی عنصر نامطلوب دارید و اعضای ناموفق تیمهای قبلی ر به من معرفی کنید. اون نویسندههایی که خستهن، ناامیدن، کسی به حرفشون گوش نمیده! وصلههای ناجورن اینا. دور همدیگه جمع میشن. یعنی آدمهایی که نوعی کجی، نوعی معلولیت داشتن کنار هم جمع میشن و یکی از شاهکارهای انیمیشن رو میسازن؛ نتیجهی این تیم عجیب و غریب در واقع فیلم شگفتانگیزان است. خیلیم جالب اینه که شبیه خودشون شبیه این آدمهاست یعنی قدرتهای ویژهای دارن و این قدرت چطور رنجشون میده گاهی. به نظرم تجربهی زیستی خود این تیم نویسندگی هم توش بوده.
میگن ADHD (بیش فعالی با نقص در توجه در بزرگسالان) و ADD (نسخه خفیفتر اختلال توجه در بزرگسالان) با خلاقیت رابطه کاملا مستقیم دارن. افرادی که بیش فعالن، شاید عناصری به نظر میرسند که دنبال نمیکنن تو رو، گوش نمیدن، بیقرارن، هی پاشون رو تکون میدن، ولی میگه این آدما خیلی خلاقند. در واقعی یه شمشیر دولبه تمرکز ازشون گرفته شده، اما اونا همزمان به چیزهای خیلی مختلفی میتونن فکر کنن و کلاژ بسازن از جهانهای معنایی مختلف و یهو یه چیزی بگند و یا یه چیزی خلق کنند که ما افراد عادی نمیتونیم.
کتاب در مورد خیلیها حرف میزنه. مثلا انیشتین! ببینید خیلی عجیبه، حیرتانگیزه! مثلا نظریه نسبیت واقعا تکان دهنده است. اما چطور یه آدم تونسته یه همچین چیزی رو تصور کنه؟ یه فکت جالب در مورد انیشتین اینکه پسر انیشتین اسکیزوفرنی داشته و ژنتیکی. و سی سال در آسایشگاه بیماران روانی بستری بوده و سوالی که جالبه این که آیا انیشتین دچار نوعی جنون خفیف نبوده ؟ در واقع اسکیزوفرنی که در او وجود داشته، شاید به اندازهی پسرش فعال نبوده، اما به تصور یک جهان کوانتومی و رابطهی متفاوت زمان و جرم کمک کرده.
مرز در عقل و جنون باریک است، کفر و ایمان که به هم نزدیک است!
توضیح عجیب و غریبی نمیده که چطور میشه جنون رو کنترل کرد، خفیف کرد و یا نه رها کرد؛ ولی چیزی که میگه اینکه جنونت رو بشناس! خیلی نکتهی مهمیه! میگه حتما همه ما به واسطهی ترکیب این دهها هزار حالت مختلف ژنها یه چیزی داری که جنونه، بدون که چیه! و بعد میگه این شناخت باید یتونه به تو کمک کنه که بفهمی کجا به تو آسیب میزنه، کجا رنج میکشی به خاطرش و کجا میتونی به یه چیزی تبدیلش کنی!
در واقع من فکر میکنم آدمای بزرگ تو ادبیات تو سینما تو دنیا علم، جنونی رو به یک چیز عینی و واقعی تبدیل کردن! و به این فکر کنید که جونتون چیه؟ یعنی میدونی دیوانگی شما چیه؟
روابط و موفقیت
تو فصل دوم با یه گزارهای دیگه شروع میکنه. میگن آدمای برونگرا چون میتونند کلی شبکه ارتباطی بسازن خیلی موفقترن. این گزاره گزارهی درستی است، ولی ما نباید فراموش کنیم که آدمهای درونگرا دستاوردهای خیلی مهمی دارن. اریک پارکر این گزاره را متعادل میکنه میگه مثلا در المپیک از هر ده نفر که مدال طلا گرفتن ۹ نفر شدیدا درونگرا هستند. تو حوزههای مختلف بررسی میکنه و در مورد دستاوردهاشون حرف میزنه.
نکتهای که میگه اینکه درونگراها فرصتی دارن در انزوا، که میتونن در واقع به یک چیزی، به یک تجربهی حسی برسند. یا به عمقی از دانش برسن، چیزی که برونگراها به خاطر این که کمتر با خودشون تنهاند، این تجربه رو ندارند. دنبال یه مرز بهینهای است که تو اون گرچه از روابط و شبکهی ارتباطی خود استفاده میکنیم اما از انزوای خودمون غافل نشیم. در واقع میخواد از اون تاکید عجیب به دوست پیدا کردن، یه ذره خارج بشیم.
میگه برونگراها یه ضعف بزرگی دارند،ضعف وانمود کردن زیاد! میگه برونگراها خیلی شبیه آبند. شکل ظرف میشند، شکل جمعی میشن که داخلش هستند و یه جایی شاید خودشون رو گم کنن که اساسا اصولشون چیه؟ ارزشهاشون چیه؟
معرفی کتاب: شب مادر، نویسنده کورت ونه گات، ترجمه علی اصغر بهرامی، نشر روشنگران و مطالعات زنان
داستان کتاب این هست که شخصیت اصلی جاسوس است و از طریق سخنرانیهای پرشوری که در رادیوی آلمانیها میکنه،در ستایش نازیسم و رایش سوم پیامها و اطلاعاتی رو به آمریکاییها میده. در واقع جاسوسی است که اطلاعات جمع میکنه ولی راه انتقال این هست که خودش رو یک مدافع سرسخت نازیسم نمایش میده و شروع میکنه به سخنرانی کردن. از یه جایی شخصیت اصلی متوجه میشه که به طرز عجیبی سخنرانیهاش الهام بخش هستند تا اینکه به انتقال اطلاعات کمک کنه. یعنی طرفدار پیدا کرده بوده، یه عده شنونده اختصاصی پیدا کرده بودن و یه سری تصمیمات اشتباه داشته گرفته میشده. کورت ونه گات با یه جمله تو کتاب نکتهی درخشانی رو بازگو میکنه میگه:
«ما همان چیزی هستیم که وانمود میکنیم. همه وانمود میکنیم. ما نقابهایمان هستیم و مواظب باشیم که به چه چیزی وانمود میکنیم»
کسی که ادای شجاعت رو درمیاره، خب شجاعه دیگه! مگه میشه ما یه کار شجاعانهای را حتی با داشتن ترس انجام بدیم؟ ما حتی خودمون هم یادمون میره که داریم وانمود میکنیم. برای همین کاش نقابهامون رو خوب انتخاب کنیم.
کتاب میگه برونگراها انرژی ذهنی و روانیشون رو بیشتر از محیط میگیرن، برای همین بیشتر از درونگراها وانمود میکنند. میگه مواظب این باش که داری به چی تبدیل میشی! تو نقابتی. این یک تلنگره! تو دنیایی که خیلی مجبوریم از نقاب استفاده کنیم داریم چه تصویری رو به نمایش بگذاریم؟ تو مصاحبههای شغلی مثلا یکی از پارامترهای مهم این هست که طرف برونگرا هست یا نه؟
کتاب داره ذرهای نقد میکنه هژمونی و حاکمیت برونگراها بر جهان. مثلا میگه تو قانون ده هزار ساعت تمرین، که میگن اگه میخوای مستر بشی توی کاری باید ده هزار ساعت تمرین هدفمند کنی، اگه روزی یه ساعت وقت بذاری بیست و هفت سال چهار ماه طول میکشه تا برسید به اون پختگی در کار. یعنی اگه از بیست سالگی شروع کنی، چهل و هفت سالگی میتونی بهش برسی. ولی درونگراها در واقع قدرتی دارن که میتونن بیشتر وقت بذارن و اگر این بیشتر از روزی چهار ساعت باشه، آدم در هفتسال میتونه اون ده هزار ساعت رو پر کنه. یعنی بیست و هفت سالگی شما به اون عمق میرسی. یعنی باید انتخاب کنی بین چهل و هفت سالگی و یا بیست و هفت سالگی. خیلی تفاوت مهمیه.
تو ادامه در مورد گزارههای دیگهای حرف میزنه. مثلا در مورد این گزاره حرف میزنه که برندهها هرگز تسلیم نمیشن و میگه نه اتفاقا خیلی وقتام تسلیم میشن! در ستایش بدبینی صحبت میکنه. پژوهشی هست گابریل اوتینگر انجام داده و کتابی داره (به فارسی) مثبت فکر نکنید! گابریله اوتینگن در مورد این که میگه که مثبت اندیشی چطور برخلاف باور رایج به ما کمک نمیکنه که به آرزوهامون برسیم ، چرا؟ دلیل اصلیش اینه که خیال پردازی و مثبتاندیشی و تصور اینکه من فکر کنم رسیدم به آرزوهام، باعث میشه پاداش کار را قبل از انجام اون کار به ما بده. «وصف العیش، نصف العیش» هست. ما تو ذهنمون رسیدیم به اون چه که میخواستیم و این باعث میشه انرژی کمتری بذاریم.
در مورد یه تکنیک حرف میزنه میگه که اگر به اگرها فکر میکنی، اگه به اینجا برسم چی میشه، مراقب باشید که این چیزی که غرقمون میکنه. سعی کنید بلافاصله به آنگاه هم فکر کنید. آنگاه چه خواهم کرد! میدونید نقشهی عملی من برای این رویا چیه و به موانع فکر کنید.
معرفی کتاب مثبت فکر نکنید، نوشته گابریل اوتینگن، ترجمه حسین رحمانی، نشر ترجمان
گابریله اوتینگن توی کتاب مورد یه تکنیکی میگه به نامWOOP.
میگه اول به W فکر کنید به Wish به رویا، به آرزوهایی فکر کنید، حتما خوبه. بعد میگه به O اول Outcome فکر کنید به نتیجه. من اگه به اونجا برسم به چی میرسم. ببینیمش کمک میکنه. اما بلافاصله باید بیایم روی زمین و به O دوم Obstacle فکر کنیم. به اینکه چرا من اونجا نیستم. چی باعث میشه که من نرسم. و سپس به P آخر به Plan به برنامه فکر کنید. چه باید بکنم.
این خیلی تکنیک خوبیه نه تنها برای رسیدن به اهداف، بلکه برای ارزیابی واقعبینانهی اهداف. من گاهی تو اون O دوم میبینم خیلی موارد زیاده و جوری نیست که پسش بربیام. این ترکیبی از ایدهآل گرایی و واقع بینی است. که کمک میکنه. و باز این گزاره را به چالش میشه که این چیزی که مثلا باید انرژی بدید به کاینات و ... و اینکه موانع رو نبینی و پلنی نداشته باشی، کاینات کاری برات. نمیکنه برات.
تو اسپایدرمن دوست داری؟ منم همینطور!
در ادامه پارکر داستان عجیبی رو میگه.
آقایی به نام پال اردوش ریاضی دان مجارستانی است. خیلی آدم عجیب غریبی بوده. اینجوری بوده که مثلا اگه یه وقت سه صبح زنگ خونه ر شما رو میزده که مغز من خوابش نمیبره و بیا با باهم ریاضی کار کنیم اصلا چیز عجیبی نبوده و یه روتین زندگیش بوده. پاول اردوش رکورد تعداد مقاله رو داره در تاریخ ریاضی و عاشق همکاری بوده.
تو بیست و پنج کشور، با پونصد ریاضیدان کار کرده. خیلی هم حافظه خوبی تو این زمینه نداشته. مثلا یه ریاضیدانی به نام الیوت اندرسون کانادایی تعریف میکنه که جایی دیدمش و باهاش بحث کردم و یهو پرسید شما کجایی هستی؟ میگه من کانادایی هستم. میگه اه چه جالب من یه رفیق دارم الیوت اندرسون که کانادایه و الیوت میگه منم. خیلی تو فضای خودش بوده. انقدر این آدم کاری که تو ریاضی کرده عجیبه که واقعا تکرار نشدنیه. یک عدد هست به نام عدد اردوش. عدد اردوش نشاندهندهی این هست که شما چند تا مقاله با اردوش کار کردهاید و با چه نسبتی در اون مقاله کار کردید. مثلا اگه عدد اردوش ریاضیدانی یک باشه یعنی با خود اردوش مقالهی مشترک داشته. اما اگر عدد اردوش ریاضیدانی دو باشه یعنی با یکی مقاله داشتیم که اون با اردوش مقاله داشته. و این عدد بین ۰ تا ۶ هست. در تاریخ دو تا برندهی نوبل بودند که عدد اردوش اونها ۲ بوده چهارده تاشون عدد اردوششان سه بوده. یعنی شبکهای که ساخت خیلی عجیب است. تنها کسی هم که عدد اردوشش صفره خود اردوشه.
چرا داستان اردوش رو میگه؟ برای اینکه خیلی پیش از این تند رفته در مورد برونگرایی.با این داستان میخواد بگه ببین ولی خیلی مهمه که شبکه سازی کنید. یعنی گرچه در ستایش درونگرایی حرف میزنه. ولی برمیگرده و بعنوان نمونه داستان اردوش و این تعادلی که به درستی بین انزوا و ایجاد ارتباط با آدمها ایجاد کرده میگه.
اصلا کتاب اینجوری نیست که توصیه صد در صد بکنه. بیشتر داره میگه ببینین یه آدمی این کار انجام داده در افکارش غرق میشد و بعد به عنوان هدیهای برای جهان، همراه میشده با آدما.
معرفی کتاب: هرچه واقعا نیاز داشتم در کودکستان آموختم ، نوشته رابرت فولگام، ترجمه شیرین نوروزی، نشر نیریز
حالا توصیهای که پارکر میکنه از کتابیه با نام «هرچه واقعا نیاز داشتم در کودکستان آموختم.» توضیح میده که ما تو کودکستان چه خرد نابی داشتیم. مثلا برای همین ارتباطات میگه یکی از کارهایی که باید بکنی این تکنیکه: «تو اسپایدرمن دوست داری؟ منم همینطور!» میگه ما تو کودکستان اینجوری دوست پیدا میکردیمو قدرت عجیب مشابهات! چیزایی که ما را بهم وصل میکنه.« تو از کرفس متنفری؟ منم همینطور» میگه این منم همینطور خیلی راه حله. توصیه میکنه به درونگراها که از این تکنیک استفاده کننپ. از این که در واقع تیتاپمون رو باهم نصف کنیم. از قدرت بخشش، از گوش کردن، از «میای بازی».
میگه لذت بخش مهمی از یک رابطه انسانی است.
«این راهش نیست» را از طاقچه دریافت کنید
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: نگران نباش
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه:قلعه حیوانات
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: خودشناسی