دانشجوی تاریخ . farnazshabrooz@gmail.com ENTP_A
با لبخند وارد شوید:)
آیا از ریزش مو خسته شده اید؟
آیا چاقی و خجالت میکشی تو جمع بری؟
آیا از افسردگی رنج میبری؟
راه حلش را ازما بخواهید!
با خواندن کتاب های مهرداد صدقی درمان نمی شوید اما ی چند روزی بدبختیاتو یادت میره!?
سلامعلیکوم
مثل همیشه امیدوارم حالتون خوب باشه
فکر کنم متوجه شدید که میخوام چه کتابیو معرفی کنم..
رمان سه جلدی ابنبات هل دار،دارچینی و پسته ای که اقای مهراد صدقی نوشتن و به صورت طنز روایتی رو تعریف کردن که اکثریت ازش یک دید جدی ،سیاسی و کشتار داریم! یکم ساده تر بگم
منظورم همین جنگه !جنگ ایران و عراق!
داستان درمورد پشت جبهه است و آقای صدقی نشون میدن که بر عکس خط مقدم و اون درگیری های لب مرز، این طرف مردم ایران زندگیشون با تاثیر از جنگ به چه شکلی میگذرونن و درگیر چه مشکلات بامزه و خنده داری هستن.
واقعیتش من اصلأ این چند سال هیچ علاقه ای به خوندن رمان نداشتم چون قبلنا اونقدر خونده بودم که دل زده شدم مخصوصا از رمان ها و داستانهایی که از ذهن نویسنده تراوش کرده و وجود خارجی ندارن،اما اما
این رمان خیلی فرق میکرد یک جورایی مخمو زد!?
شاید چیزی که انقدر منو مجذوب این رمان کرد محسن بود! یک پسر بچه ۱۰،۱۱ساله که اهل بجنورده و لحجه شیرین بجنوردی داره
و این شخصیت اصلی داستان خیلی به من شبیه بود !همونقدر نسبت به یک سری چیزها بی اهمیت،همون قدر خانواده عجیبی دارم مخصوصا اون آبجی توی داستان که خیلی شبیه ابجی خودمه! افکارات تو ذهنمون که اگه یکی بشنوه یا درجا سکته میکنه یا از خنده زمینو گاز میزنه .
من این کتابو هر سه جلد رو حدودا در عرض دو روز اگر اشتباه نکنم تموم کردم و واقعا حالمو خوب کرد،به جرائت میتونم بگم یکی از بهترین کتاب هایی هست که تا حالا خوندم و عمیقا لذت بردم .
مطمینم حتی اگر افسردگی شدیدی هم داشته باشی با خوندنش ی لبخند قشنگ رو لبات نقش میبنده
حالا بخشی از کتاب رو باهم میخونیم:
عمه بتول، که شاباش را ریخت روی عروس و داماد، گریهکنان گفت: «قربانشان برم! چی به هَمم میآن.» هیچیک از بچهها به عروس و داماد نگاه نکردند که آیا به هم میآیند یا نه؛ چون همه مشغول جمع کردن پول بودند. حمید، مثل ژان والژان، پایش را گذاشت روی یکی از پولها تا نتوانم آن را بردارم. خم شدیم، کلههایمان خورد به همدیگر و برای اینکه شاخ درنیاوریم، زود تُف کردیم. هرچند حمید آن را برداشت، باز هم من بیشتر پول جمع کرده بودم؛ شانزده تومان و پنزار. با آن پول میشد یک ساندویج کالباس با نوشابه، یک بستنی، یک لیوان تخمه و یک آدامس بخرم. حمید دوازده تومان جمع کرده بود. سعید بیست پنزار، و فرهاد پونزِهزار، فرهاد در یک اقدام خودشیرینکنی، پولش را برد داد به عروس و داماد. توی دلم گفتم: «چی غلطا»، ولی محمد که از این حرکت خوشش آمده بود، یک ده تومانی به او داد. بلافاصله من و حمید هم پولمان را به محمد دادیم؛ اما چون خبری از پاداش نشد، در همان شلوغی، با التماس مجبورش کردیم پولمان را پس بدهد.
در انتها خوشحالم که طاقچه باعث شد من برای کتاب های که میخونم بهانه ای داشته باشم تا از اونها بنویسم
و مثل همیشه این معرفی کتاب برمیگرده به چالش کتابخوانی طاقچه
ادرس کتاب
و شرایط مسابقه
امیدوارم روز به روز جمع کتابخون هامون بیشتر و بیشتر شه.
2/4/1401
مطلبی دیگر از این انتشارات
«شاید نیاز داری با یک نفر حرف بزنی»، کتابی خواندنی و تاثیرگذار
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: کار عمیق
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه ،مروری بر کتاب «اتاقی از آن خود»