عالم از ناله ی عشاق مبادا خالی/که خوش آهنگ و فرح بخش هوایی دارد
حرف بزن!
انتهای صفحهی ۹۸ کتاب حرف بزن اثر لاری هالس اندرسون منِ کمحوصلهی درونم شاکی شد و فریاد زد :《چرا داری وقتت رو با خوندن این خزعبلات میگذرونی؟》
صد صفحهی اول، نالههای روزمرهی ملینداست که به نظر میرسد مبتلا به سه چهار نوع بیماری روانی فرنیدار مثل اسکیزوفرنی و شیزوفرنی و غیره باشد؛ نوجوانی که به تازگی وارد دبیرستان شده و در یک حادثهی نامعلوم در یک مهمانی با گیجی و درماندگی شمارهی پلیس را گرفته و دوستانش را به دردسر انداخته است اما طاقت تبعات آن را ندارد و از اذیت و آزارها و طعنهها و حتی بیمحلیهای آنها حسی شبیه به جنون پیدا میکند و در عین حال تن به مذاکره، عذرخواهی، توجیه و دلیل آوردن برای کاری که انجام داده است، نمیدهد. اطرافیان از او قطع امید کردهاند و حتی پدر و مادرش برای ارتباط گرفتن و حرف زدن با او دچار مشکل جدی هستند اما برای درمان آن جز جر و بحث و تنبیه و گاهاً سلب آزادی راهی پیش نمیگیرند. در مدرسه هم اوضاع همین است و حتی مشاور مدرسه راه درستی برای حل این مسئله پیدا نمیکند؛ در واقع دلیل اصلی همهی اتفاقات این است که مشکلی طرح نمیشود تا حل شود. ملیندا از یک آدم لال کمتر برای حرف زدن تلاش میکند.
در ادامه ورود شخصیت آقای فریمن به ماجرا هر چند در توصیفهای ابتدایی ملیندا از کلاس هنر افتضاخ به نظر میرسد اما من را به دنبال خود در صفحات کتاب میکشاند تا ببینم او با آن تمرینات اختیاری و نمرهی تضمین شده چه تاثیری میتواند بر ملیندای بدقلق بگذارد.
«...آقای فریمن زشت است. هیکل درشت و پیری شبیه ملخ دارد.مثل آدمهای چلاقی است که در سیرک کار میکنند. دماغش مثل یک کارت عابر بانک بین چشمهایش فرو رفته است.وقتی به صف وارد کلاس میشویم به ما لبخند میزند.آقای فریمن بالای سر یک چرخ سفالگری قوز کرده و دستهایش گلآلود و سرخ است. میگوید به تنها کلاسی که به شما یاد میدهد چطور زنده بمانید، خوش آمدید. ...»
از اینجا به بعد کار و زندگیام را ول میکنم تا همین امروز تمامش کنم. بخشی از این جذابیت مربوط به علاقهی من به سبک زندگی آقای فریمن و بخش دیگر مربوط میشود به ورود شخصیتهای دیگری به داستان مثل هدر که دوستانی از جنس او را حتماً خیلیها در زندگیشان داشتهاند یا آیوی که مثل کبریت بیخطر است و ریچل که نمونههای فراوانی در اطراف همهی آدمها از این شخصیت وجود دارد اما سرنوشت همهی آنها مثل ریچل ختم به خیر نبوده است. در واقع با حضور این شخصیتها و برخورد ملیندا با آنها متوجه میشوم که اوضاع روابط اجتماعی ملیندا تقریباً عادیست و حرف نزدن او حتماً دلیلی دارد.
حوالی صفحهی ۴۰۰ دیگر بو بردهام علت این رفتار ملیندا چیست. بیشتر سعی کردم درکش کنم و حتی به خاطر قضاوت زود هنگامش از خودم ناامید شدم. آقای فریمن هنوز برایم جذاب است. نامحسوس، آهسته آهسته و غیرمستقیم بدون هیچ طرح درمانی مشغول مداوای ملینداست و نتیجه را در گزارشهای ملیندا از تمرینات کلاس هنرش میتوان دید. هنوز از رفتار پدر و مادر ملیندا در عجبم. نوشتن از این شخصیتها یک مقالهی علمی مجزا را میطلبد چون به نظرم اصلاً منطقی نیست که با ملیندا در یک خانه زندگی کنند و متوجه ضربهی عاطفی که به این شدت بر روح او وارد شده نشوند و علتش را نفهمند.
آخر قصه رسید. ملیندا زبان باز میکند. معلوم میشود که صرف حرف زدن دربارهی یک موضوع حتی در حد بیان یک جمله و شرح مختصر واقعه برای کسی در شرایط ملیندا شروع یک معجزه است. نکتهی دیگری که توجهم را جلب میکند انگیزهای است که ملیندا را به حرف وا میدارد؛ ترس از تکرار این حادثه برای ریچل. در پایان داستان ملیندای ابتدای کتاب را به خاطر میآورم. دختر نوجوان مهربان، انسان دوست، کنجکاو، رها و بیپناهی که در اثر یک سواستفاده و آثار روانی بعد از آن نقاب یک روانپریش بیدست و پا و بیعرضه را بر چهره ی خود دارد و فکر میکنم علیرغم همهی تفاوتهای فرهنگی که چنین اتفاقاتی در جامعهی ما برای نوجوانان به ندرت اتفاق میافتد، چقدر احتمال دارد هر کدام از ما مثل پدر و مادر ملیندا از احوال کسی در اطرافمان اینگونه بیخبر باشیم و قضاوتش کنیم؟
این پست را برای چالش کتابخوانی طاقچه در مهرماه ۱۴۰۱ نوشتهام.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: پیرمرد صدسالهای که از پنجره فرار کرد و ناپدید شد
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: چراغسبزها
مطلبی دیگر از این انتشارات
تماشای جدال مرگ و زندگی در «مغازه خودکشی»