دلتنگی برای ارباب حلقه‌ها


تابستون پارسال بود که از طاقچه کتاب صوتی ارباب حلقه‌ها رو خریده بودم. راستش رو بخواید علاقه شدیدی به ژانر ماجراجویی داشتم و دارم. زندگی روزمره برام هیجان چندانی نداره و همیشه دلم خواسته پشت کمدم دنیایی به سمت نارنیا باشه یا نامه‌ای با جغد به دستم برسه. خب اینا هم ممکن نیست و تنها راه دمی رها شدن از این روزمرگی، پرواز دادن خیالم به سمت دنیای ماجراجویی درون کتاب‌هاست.

ارباب حلقه‌ها رو بارها و بارها دیده بودم و فیلم محبوب من بود. اما بارها دیدنش نه تنها از اشتیاقم برای شنیدن کتابش کم نکرده بود؛ بلکه مشتاق‌تر هم شده بودم. تابستون سال پیش شنیدنش رو شروع کردم. قصه از یک دهکده‌ی غرق در آرامش شروع میشد. و بعد سفر آغاز میشد. سفری از درون یک جنگل. آشنایی آهسته‌آهسته با آدم‌ها و قصه‌هاشون و تندتر تپیدن نبض به خاطر افزایش آروم‌آروم خطر.

صبح‌های اوایل شهریور، حوالی ساعت هفت و نیم، باید راهی محل کار میشدم. مسیر چندان دور نبود و با یک پیاده‌روی چهل و پنج دقیقه‌ای به پایان می‌رسید. در طول مسیر هندزفری تو گوشم بود و از داخل پارک و پیاده‌رو و جاهای دیگه‌ای عبور می‌کردم. اما به قدری غرق در حال و هوای دنیای کتاب بودم، که انگار اونچه که پشت سر می‌گذاشتم، جنگل‌ها و مرداب‌ها و سرزمین‌ها بود؛ نه یک پیاده‌روی ساده تا محل کار.

این روزها دلم برای خیلی از شخصیت‌های ارباب حلقه‌ها تنگ میشه. برای آراگورن و شجاعتش، و اینکه تلاش کرد تا اشتباه نسل‌های گذشته‌ی خودش رو جبران کنه و سرزمین میانه رو دوباره زنده کنه. برای سم وایز گمجی، که در رفاقت فوق‌العاده. چقدر دلمون تنگه این روزها برای داشتن رفیقی که اینقدر بامعرفت باشه. رفیقی که حتی در برابر تلخی و تندی ما، حتی اگه میرنجه، ما رو ببخشه و اشتباهمون رو فراموش کنه. دلتنگ گاندولف، که نماد خرد و دانستن بود. بودنش قوت قلب بزرگی برای همراهانش بود. گاندولف بیش از اینکه نماد استفاده‌های مکرر و پی‌درپی از جادو باشه، حافظه‌ای طولانی داشت. اهل خرد و خردورزی بود و این دانش او بود که کلید قدرتش بود. دانشی که سارومان هم داشت. اما خرد گاندولف آغشته به خیرخواهی بود. دلم تنگ شده برای گیملی و لگولاس. رفقایی که لحظه‌های عادی‌شون پر از شوخی و بگومگو بود. اما به وقت دردسر پشت به پشت هم، کنار هم می‌جنگیدند و یاور همدیگه بودند. لبریز بودند از شوخی‌های مکرر و همراهان خستگی‌ناپذیر سفر بودند.

این روزها که بلوط‌های زاگرس حال خوشی نداشتند، این روزها که سیل بارها و بارها درختان زیادی رو در مسیرش با خودش برد، خاطر نگهبانان درخت‌ها توی ذهنم پررنگ شد. آرزو می‌کردم کاش توی دنیای واقعی‌مون بودند. کاش جنگل قدرت این رو داشت که از خودش مراقبت کنه.

در مورد رویا و خیال و رویاپردازی، چیزی که اغلب شنیدم، گفته‌های منفی بوده. حتی اگه از خیال حرف روشنی هم هست، صحبت از برادران رایت هست. که خیال پرواز در سر داشتند و به رویاهاشون جامعه عمل پوشوندند. من اما خیال پرواز یا یه اختراع توی ذهنم نیست. رویا و خیال من از جنس اختراعی در آینده نیست. من هر موقع توی محیط کار یا جاهای دیگه خسته میشم، برای چند دقیقه چشم‌هام رو می‌بندم و به یکی از داستان‌های ماجراجویی که خوندم فکر می‌کنم. چند لحظه خیال زندگی توی اون دنیاها، خستگی روزمرگی این روزها رو از تن من می‌تکونه. و دوباره آماده میشم برای ادامه‌ی زندگی...

https://taaghche.com/audiobook/100297