زندگی و زمانه‌ی مایکل ک

این رمان را بی‌دلیل شروع به خواندن کردم. فقط تصمیم گرفته بودم بیشتر کتاب‌های نشر نو را بخوانم. نویسنده‌ی رمان برنده‌ی نوبل ادبیات است و مترجم کتاب هم مینو مشیری است. خب آیا این‌ها دلایل کافی برای شروع یک کتاب نیستند؟ :))


کتاب درباره‌ی مایکل ک است. یک مرد ساده که از قضای روزگار وسط جنگ واقع شده. جنگ آفریقای جنوبی. نیّات ساده‌ای دارد. یا شاید بتوان گفت اصلاً در زندگی نیت و هدف خاصی ندارد. با اینحال زندگی می‌کند و بارها در کتاب با معنای زیستن خود مواجه می‌شود:

همه چیز را پشت سر گذاشته بود. صبح که بیدار می‌شد تنها چیزی که پیش‌رو داشت یک پهنۀ بزرگ و مجزا از روز بود، هربار یک پهنه. خود را موریانه‌ای می‌دید که از دل صخره راه باز می‌کند. به نظر می‌رسید کاری جز زیستن نیست.

مایکل چیزی از کسی نمی‌خواهد. نمی‌خواهد کسی به او لطفی کند. زندگی به او این را آموخته است:

بچه که بود، مثل بقیۀ بچه‌های [یتیمخانه] گرسنه بود. گرسنگی از آنها حیواناتی ساخته بود که از جلوی یکدیگر غذا می‌ربودند و از دیوار حیاط آشپزخانه بالا می‌رفتند تا سطل‌های آشغال را در جستجوی استخوان و پوست میوه زیر و رو کنند. بعد که بزرگتر شد، دیگر از خواستن دست کشید. جانوری که در درونش فریاد می‌کشید، هرماهیتی هم که داشت، بر اثر گرسنگی کشیدن آرام گرفت.
... حالا در جلوی غارش، گاهی انگشتانش را پشت سر گره می‌زد، چشم‌ها را می‌بست و ذهنش را خالی می‌کرد. نه چیزی می‌خواست و نه چیزی را انتظار می‌کشید.

نام دیگر کتاب می‌توانست گرسنگی باشد. گرسنگی‌ مرز مشترک تمام شخصیت‌هاست:

سرپرستار حوزه که اومد، میدونی چیکار کرد؟ اینجا از هرکی بپرسی واسه‌ت میگه. وایساد وسط اردوگاه که همه می‌دیدنش، زد زیر گریه. به بچه‌ها نگاه می‌کرد که استخوناشون زده بود بیرون، نمیدونس چیکار کنه، همونجا وایساد و گریه کرد. یه زن گنده و قوی. یه سرپرستار حوزه.
به هر صورت همه وحشت کردن. بعدش شروع کردن به حب انداختن تو آب، مستراح‌های صحرایی کندن، سمپاشی کردن و سطل سطل سوپ آوردن. اما خیال می‌کنی این کارا واسه این بود که ما رو دوست داشتن؟ ابداً. ترجیح میدادن ما زنده بمونیم چون وختی ناخوش میشیم و می‌میریم منظره خیلی وحشتناکی پیدا می‌کنیم. اگه فقط لاغر می‌شدیم و کاغذ می‌شدیم و بعدشم باد ما رو می‌برد، عین خیالشونم نبود. فقط نمیخوان ناراحت بشن. میخوان شبها سر راحت زمین بذارن.

البته یک پرستار عقیدۀ دیگری نیز دارد. وقتی مایکل می‌پرسد چرا حالا انقدر برایتان مهم شده‌ام؟ می‌گوید:

می‌پرسی چرا مهمی مایکلز؟ جوابت این است که تو مهم نیستی. اما معنی‌اش این نیست که فراموش شده‌ای. هیچکس فراموش نمی‌شود. گنجشک‌ها را ببین. هر پنج‎‌تاشان را به یک پول سیاه می‌فروشند، اما حتی آن‌ها هم فراموش نمی‌شوند.

مایکل ک ماجراهای زیادی را از سر می‌گذراند که اگر کسی بخواهد تعریف کند یک کتاب می‌شود. در واقع یک کتاب هم شده :))) ولی حتی نثر کوتسیا هم بی‌رمق و بی‌هدف است. به خوبی تعلیق مایکل ک را نشان می‌دهد. تو را به هیجان نمی‌آورد، اوجی ندارد، ولی ادامه می‌دهی. چون مایکل ک یک تمثیل است. پرستار مایکل نیز این را به خوبی دریافته است:

اقامت تو در اردوگاه فقط یک تمثیل بود، اگر معنی این واژه را بدانی. اگر بخواهیم سطح بالا صحبت کنیم، تمثیلی بود از اینکه یک ارزش با چه ننگ و رسوایی و با چه حدتی در یک سیستم خانه می‌کند بی آنکه جزئی از آن شود.

چیزی که در پایان کتاب به آن فکر می‌کردم، این بود که این تمثیل، فقط در حد تمثیل بود. پرستار در نامه‌اش به تحسین مایکل می‌پردازد و می‌گوید کاش او هم می‌توانست از این مکان بگریزد. پرستار در مایکل ک معنایی می‌یابد که خود مایکل به آن واقف نیست، در واقع شاید این معنا حتی وجود ندارد. وقتی پرستار در آخر نامه‌اش می‌گوید:

آیا راست می‌گویم؟ آیا تو را درست درک کرده‌ام؟ اگر راست می‌گویم دست راستت را بلند کن، اگر اشتباه می‌کنم دست چپت را بلند کن.

تو که از ابتدای کتاب همراه مایکل بوده‌ای می‌دانی مایکل دست چپش را بلند می‌کند. شاید هم اعتنا نکند و اصلاً هیچ دستی را بلند نکند. چون او نمی‌خواهد دیگران درکش کنند. فقط می‌خواهد بگذارند چرتش را بزند. دانه‌هایش را بکارد. خودش باشد. البته شاید سایر خوانندگان با من هم‌عقیده نباشند. و به هرصورت، تفاوتی ندارد که مایکل بداند یا نداند، او در این راه قدم گذاشته. مترجم به خوبی می‌گوید:

مایکل یک انسان بکر است که جهان را از دید خاص خودش می‌بیند. با اینکه خشونت تبعیض نژادی را تجربه می‌کند، از طریق شکیبایی به آزادگی‌ای دست می‌یابد که هم رژیم آپارتهاید و هم نیروهای چریکی را شگفت‌زده و مبهوت می‌کند؛ زیرا او، در نهایت سادگی، هیچ چیز نمی‌خواهد. نه جنگ و نه انقلاب، نه قدرت و نه پول. مایکل ک فقط کرامت انسانی را می‌خواهد.

سخن آخر

خواندن کتاب را پیشنهاد می‌کنم، اما نه در هر موقعیتی. بگذارید برای یک وقتی که خودتان در آرامش روان به سر می‌برید و به قولی مودتان پایین نیست. چون کتاب ناخودآگاه می‌تواند شما را در افسردگی و بی‌معنا بودن همه چیز غرق کند. در حالی که می‌دانیم هر داستانی همه‌ی داستان نیست.

کتاب بسیار کوتاهی هم هست. 235 صفحه دارد. ترجمه و ویرایش روان و بی‌اشکال دارد. جز اینکه بین کلمه و "ها"ی جمع نیم‌فاصله نگذاشته بودند، مشکل خاص دیگری وجود نداشت. یک قسمت‌هایی از اواخر کتاب حس کردم سانسور شده، ولی متن اصلی را نداشتم که بررسی کنم. نمی‌دانم به داستان ضربه زده یا نه، فقط همچین حسی داشتم.

و دیگر اینکه حس کردم چون از رژیم آپارتاید چیز زیادی نمی‌دانم شاید شروع بی‌مقدمه‌ی این کتاب کار درستی نبوده. امیدوارم کتاب‌های بیشتری در مورد این واقعه بخوانم و آنموقع شاید با دید وسیع‌تری به "زندگی و زمانۀ مایکل ک" برگردم.