سیزده دلیل برای اینکه...

داشتم لیست کتاب‌هایی رو که برای چالش کتابخوانی مهر نوشته شده بود میخوندم و بعد از فکر زیاد تصمیم گرفتم درباره‌ی این کتاب بنویسم، از بین سه کتابی که خونده بودم. چون فکر میکنم دو کتاب دیگه‌ای که خوندم قدیمی تر و معروف تر هستن، پس...

این کتاب رو دو سال پیش خوندم! در واقع وقتی سریالش اومد نمیدونستم که از روی یه کتاب ساخته شده اما دو سال پیش که دیدم کتاب هم داره، تصمیم گرفتم اول کتابش رو بخونم و اگه خوب بود سریالش رو هم ببینم. البته تا حدودی موضوعش رو میدونستم اما سریالش من رو جذب نمیکرد. با خودم گفتم شاید این کتاب انقدر خوب باشه که بتونه من رو ترغیب کنه سریالش رو هم ببینم، که نکرد... گویا این سریال چهار فصل داره اما کتاب فقط شامل فصل اولش میشه... نمیدونم موضوع فصل های بعدی چیه دقیقا؟!

اگر موسیقی‌ای گوش بدین که دلتون رو به درد بیاره، بخاطرش گریه کنین و یک‌بار دیگه گریه‌تون نگیره، دیگه به اون موسیقی گوش نمیدین. ولی... نمیشه آدم از خودش فرار کنه، نمیشه تصمیم بگیری دیگه خودت رو نبینی، نمیشه صدای تو سرت رو خاموش کنی...

حالا بذارید نظرم رو به صورت جزئی تر درباره‌ی این کتاب بگم بهتون! یک داستان بسیار غم انگیزِ کوتاه که در دنیای نوجوان ها میگذره... دنیایی پر از تنهایی، خواسته های سطحی، اعتماد به نفس های پایین، خودنمایی های الکی، تصیمیم های اشتباه و آسیب هایی گاهاً جبران ناپذیر (چیزی که من در اکثر فیلم های به اصطلاح تینیجری دیدم)

به صورت کلی میخواست مفاهیم خوبی رو برسونه. اول اثر پروانه ای! یعنی هر کار کوچکی که در قبال کسی انجام میدیم ممکنه در نهایت تاثیر بزرگی در زندگی اون شخص داشته باشه و دوم اهمیتی که به اطرافیانمون میدیم! اینکه شاید کسی فقط به یک کلمه مثبت از طرف ما نیاز داشته باشه، کسی که روی مرز امید و یاس حرکت میکنه و ما بتونیم با همین یک کلمه نجاتش بدیم... نباید بی‌توجه از کنارش عبور کنیم!

اما من قلم نویسنده یا مترجم رو دوست نداشتم و بنظرم خیلی خسته کننده و بعضی قسمت ها زیادی طولانی و مفصل بود. و همینطور... درسته این فقط یک داستانه اما همین داستان کوتاه هم در مورد زندگی یک نوجوان، زیادی سیاه و ناامیدکننده بود... نوجوانی که فقط به دنبال یک نشانه بود تا خودش رو نجات بده، تا کسی دستش رو بگیره و نجاتش بده اما نه خودش نشانه ای پیدا کرد و نه کسی عمق ناامیدی رو در او دید و دستش رو گرفت... بیش از حد سیاه و ناامیدکننده بود!

دوست داشتین افکار دیگران رو بشنوین؟ البته که دوست داشتین. همه میگن آره، البته تا وقتی‌که متوجه نتیجش بشین! مثلاً اگه بقیه هم بتونن فکرهای شما رو بشنون چی؟ اگه همین الان فکرهاتون رو بشنون...؟ گاهی فکرهایی می‌کنیم که خودمونم درکش نمی‌کنیم، فکرهایی که حتی واقعی هم نیستن. واقعاً اونطوری نیستن که حسشون می‌کنیم ولی به‌ هر حال تو سرمونه، چون فکر کردن بهشون جالبه... اگه بتونین افکار بقیه رو بشنوین، چیزهایی رو می‌شنوین که واقعی هستن و چیزهایی که کاملا بی‌ربطن و اصلا متوجه نمیشین کدومشون راسته و کدومشون نیست...

برای خوندن این کتاب از طریق طاقچه روی لینک زیر کلیک کنید:

https://taaghche.com/book/24678/%D8%B3%DB%8C%D8%B2%D8%AF%D9%87-%D8%AF%D9%84%DB%8C%D9%84-%D8%A8%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D8%A7%DB%8C%D9%86%DA%A9%D9%87-%D9%88%DB%8C%D8%B1%D8%A7%D8%B3%D8%AA-%D8%AC%D8%AF%DB%8C%D8%AF