شبهای روشن

شب های روشن داستانی عاشقانه و زیبا،اثر فیلسوف و نویسنده بزرگ روسی ،فئودور داستایفسکی.

شخصیت داستان داستایفسکی در مورد مردی تنها و خجالتی و بی نام است که تنها در خیالاتش سیر می کند و با همین خیال پردازی ها بدون آنکه حتی با فردی ارتباط داشته باشد، به داستان زندگی آدم های اطرافش فکر می کند.


داستان مردی تنها را به تصویر می کشد که شب ها در خیابان های سنت پترزبورگ قدم می زند و با در و دیوار شهر دردودل می کند و برای خود رویا می بافد. تا اینکه یک شب دختری غمگین به نام ناستنکا که همان نگاه اول او را مجذوب خودش می کند را می بیند دختر همانند خودش به دنبال یک هم صحبت است.

ناستنکا قصد دارد قصه خود را برای مرد بیان می کند و از او می خواهد که هنگام صحبت کردن وسط حرفش نپرد ناستنکا از روزی می گوید که مادربزرگش سرپرستی او را قبول می کند و مادربزرگ نابینایش برای مراقبت از او ،او را به خود سنجاق می کند تا همیشه همراه او باشد.

ناستنکا نیز همیشه در تنهایی خود بود تا روزی که مرد جوانی، مستاجر آنها می شود و دلش به حال او می‌ سوزد و به او کتاب هایی می دهد تا بخواند و بعد از مدتی به او و مادربزرگش پیشنهاد می دهد تا به تئاتر بروند.ناستنکا که تا قبل از آن مردی در زندگی اش نبود با قصد رفتن مرد از آنجا ،او را از عشق خود با خبر می کند .تصمیم می گیرند وقتی بازگشت با هم ازدواج کنند.

ناستنکا با مرد خیالباف ما قرار ملاقات می گذارند اما به شرطی که مرد ما عاشق نشود غافل از آنکه مرد رویا پرداز ما از لحظه اول عاشق او شده اشت .مرد تا صبح خیال بافی می کندو دل توی دلش نیست و فقط به دیدن دوباره و حرف زدن با ناستنکا فکر می کند و تصمیم می گیرد او را از علاقه خود با خبر کند.

سر قرار با ناستنکا او نمی تواند به او حرف دلش را بزند و فقط سعی می کند بدون اینکه او ناراحت شود او را راهنمایی کند،به ناستنکا کمک می کند تا نامه ای به آن مرد بنویسد. آن ها برای روز بعد قرار می گذارند.

ناستنکا نامه را به دوستان آن مرد می دهد تا به او برسانند ناستنکا در نامه با آن مرد ساعت ده قرار می گذارد اما خبری از او نمی شود.

ناستنکا که از آمدن آن مرد نا امید می شود و با پیشنهاد مرد داستان ما قصد ازدواج می گذارند،آنها قدم زنان با هم می روند و حرف می زنند تا زمانی که به سمت خانه ناستنکا می روند ،کسی که ناستنکا منتظر او بود او را صدا می زند و دل توی دل مرد خالی می شود ناستنکا به مرد خیال باف می گوید که تو را همیشه به عنوان دوست خود در قلبم به یاد می آورم.

چند روز بعد نامه ای به مرد خیال باف و تنهای ما می رسد از طرف ناستنکا ، در آن از او طلب بخشش کرده و برایش نوشته بود که او را از صمیم قلب دوست دارد و از اینکه نمی تواند با او باشد متاسف است.


بابت قلم ناتوانم از شما عذر می خواهم و

از وقتی که گذاشته اید و این متن را خواندید سپاسگزار و دوست دار همه شما هستم .