معرفی کتاب کورسرخی از عالیه عطایی
عالیه عطایی را نمیشناختم و مواجهام با کورسرخی، از طریق ایمیلی بود که طاقچه برایم فرستاده بود و عنوانش این بود (نامه دعوت به دیدن زندگی از نگاه یک زن) و کمی پایینتر در متن ایمیل نوشته بود که: این نامه دعوتی است برای درک نیمی از جهان که نمیدانیمش!
کورسُرخی را انتخاب کردم، بیشتر به علت عکس روی جلدش. عکسی که زیبایی دارد، و آنقدر تو را غرق نگاه زنِ روی جلد میکند که نمیبینی اسلحه را. و بعد که نگاهت مینشیند روی سلاحی که زن به دست دارد، حیرتزده میشوی از تقابل زیبایی و زشتی، حیرتزده میشوی از امنیت و لبخند چهرهی زن و ترس وحشتناکی که تصویر اسلحه به جانت میریزد.
کتاب، روایتهایی از جان و جنگ است. و بهتر از این نمیشود آن را توصیف کرد. نُه روایت است، با اتفاقهای مختلف که در نهایت همهشان چهرهی سیاه جنگ را نشانت میدهند، گلولهها را نشانت میدهند که سالها بعد از شلیک شدنشان هنوز دارند جان میگیرند و زخم میزنند.
کتاب را یک نفس خواندم، با هر روایت بغض کردم و قلبم درد گرفت از شدت غمی که برادران و خواهران افغانمان کشیده و میکشند.
کلمات آنقدر هنرمندانه انتخاب و چیده شدهاند، که از یکجایی دیگر تو فقط خواننده نیستی، مخاطب نیستی. تو دختری هستی که پشت وانت، دستت را جای بالش میان دهان پدرت میگذاری تا پدرت زبانش را گاز نگیرد و بعد دستت را مخفی میکنی تا پدر شرمنده نشود.
تو اناری هستی، که زبانت را بریدهاند تا بهکسی زبان انگلیسی یاد ندهی.
تو، تمام شخصیتهای زنده در کتابی. و این هنر عالیه عطایی است، که توانسته دست منِ مخاطب را بگیرد و بکشاند در دل ماجرا تا جنگ را بشناسم، مرزنشینی را بفهمم و کوچ را تماشا کنم.
کورسُرخی، درد را نشانت میدهد. روایتهایش راوی خشونت و آسیباند و در این میان، فرقی ندارد تو در کدام سمت ایستادهای. اینطرف مرز یا آنطرف فرقی نمیکند، تو رنج کشورت را با خود حمل میکنی، تو وارث دردهای گذشتگانت هستی. لازم نیست سربازی باشی تا آثار جنگ روی تن تو بنشیند، جنگ راهش را برای نفوذ به تو پیدا میکند، حتی اگر خانهات را در یک کشور دیگر بنا کرده باشی.
"رویای شلیک به تنمان را در سر داریم. فقط باید وقتی گلوله شلیک میشود جای درستی باشیم. اگر نمیریم میشود یک عمر رنج، با جای زخمی که از جنگ است و نیست. ما مردمی هستیم که اعتبار و شانمان را از قبرهامان میگیریم. اگر دیگری هم سر از خاک ما در بیاورد گرفتار سرنوشت ما میشود."
در میان روایتها، غمِ روایت سوم جور دیگر به قلبم نشست. که همیشه جنگ، برای آدم بزرگها نیست و این میان بچهها هم آسیب میبینند. حتی شاید خیلی بیشتر از آدمبزرگها! بچههایی که این خشم و آسیب را کنار خود رشد میدهند تا بزرگسالی. حتی در میان بازی و خنده ردی از جنگ باقی است و سوزشش مثل همان نیش عقرب است. که اگر کسی را نداشته باشی تا زهرش را از تنت خارج کند، جانت را میگیرد.
برایتان چندخطی از کتاب را نقل میکنم، اما پیشنهاد میکنم سر فرصت کتاب را بخوانید. رنج درون روایتها را حس کنید و نثر معرکهی خانم عطایی را از دست ندهید.
"آخ، چه بیزارم از شما که ما را کشتید و میکشید. بیزارم. از شما بیزارم که خاکمان را میراثدار درد و رنج کردید. شما که چشمهاتان چنین بینا به خود و نابینا به ما بود و دشت در دشت و کوه در کوه، رد سرخ خون را بر خاک ازدستشدهی ما ندیدید و این یک باره عمر را حرام کردید. شما... شما که سالهاست در تماشای ذبح ما کورسرخی دارید... چهطور از شما بنویسم؟"
لینک نسخه الکترونیکی طاقچه:
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه : تولستوی و مبل بنفش
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتاب خوانی طاقچه: عادت های اتمی
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: اتحادیه ابلهان