معنای زندگی
این متن رو برای چالش کتابخوانی طاقچه می نویسم.
کتابی که خوندم و الآن میخوام در موردش بنویسم کتاب انسان در جستجوی معنای ویکتور فرانکل هستش.
مسئله و یا بهتر بگم مشکلی که همه ما توی این دنیای مدرن گرفتارش شدیم یافتن معنای زندگیه، شاید این کتاب رو خونده باشید شاید هم نه ولی من براتون میگم که فرانکل چون می خواسته بچه خوبی باشه گرفتار اردوگاه کار اجباری شده. یه جا میگه همون موقع ویزای آمریکا برام اومد ولی ترجیح دادم پدر و مادرم رو ترک نکنم و اینطوری گرفتار اردوگاه کار اجباری میشه، زنش، مادرش و پدرش رو اونجا از دست میده، روایتگری زیبایی داره از تمام رنج های که برش وارد شده اما هر طور شده سعی میکنه جان سالم به در ببره.
از این قسمت به بعد می خوام در مورد معنای زندگی صحبت کنم. چراغا رو خاموش میکنم هرکی خواست می تونه بره و خود کتاب رو بخونه.
یه شعر از رابیندرانات تاگور هست که میگه:
و در خواب دیدم/ زندگی همان شادی و مسرت است/ بیدار گشتم و دیدم زندگی وظیفه بود/ دست به عمل زدم و شگفتا که وظیفه همان شادی و مسرت بود
خب او
چیزی که به زندگی معنا میده همین انجام وظیفه است. یعنی کارهایی که از ما خواسته میشه، اما از کجا بفهمیم چی از ما خواسته میشه در جواب به این سوال هست که «زندگی از ما چی می خواد؟» زندگی از ویکتور فرانکل چی خواست؟ موندن با پدر و مادر و انجام وظیفه، زندگی از ویکتور فرانکل توی اردوگاه کار اجباری چی خواست؟ امید دادن به دیگران و تا امید نشدن، زندگی از ویکتور فرانکل پس از آزادی از اردوگاه کار اجباری چی خواست؟ نوشتن همین کتاب.
و نتیجه اش رو هم شما دارید می بینید. زندگی چیزی نیست جز پاسخگویی در قبال زندگی و پذیرش مسئولیت.
یه جایی فرانکل مثالی از شطرنج باز میاره میگه، زندگی مثل صفحه شطرنجه و رنج کشیدن مثل احترام گذاشتن به قواعد بازی شطرنجه(البته نقل به مضمون میکنم) پاشیدن صفحه شطرنج، دقیقاً مثل خودکشی می مونه، پذیرش مسئولیت و پاسخگویی در برابر زندگی همون حرکات ساده بازی شطرنجن، هر شطرنج باز با توجه به موقعیت مهره ها در بازی شطرنج مشخص میکنه چه جوابی به بازی باید بده و همین باعث میشه معمای زندگی هر فرد با دیگری متفاوت باشه.
یه شبهه خود فرانکل ایجاد میکنه و میگه ممکن کسی بیاد و بگه آخرش که می میریم پس واسه چی این همه زور بزنیم؟ فرانکل میگه، اوکی می میریم ولی همین مردن نیست که زندگی رو ارزشمند کرده؟ چطور؟ خب ببینید اگر جاودانه بودیم لحظه حال و اکنون پشیزی ارزش نداشت چون کارها رو نه به فردا که به هزار سال بعد می فرستادیم، اگر نمی کردیم زندگی ارزش نداشت و اتفاقاً اینکه مرگی وجود داره باعث ارزشمندی زندگی میشه.
یه داستان هست که با نقل اون سعی میکنم نوشته رو به پایان برسونم.
یه نفر سیاه پوست در قرن ۱۷ محکوم میشه که بره و در جزیره شیطان(همون جزیره ای که فیلم پاپیون رو ازش ساختن) زندانی بشه، توی مسیر که با کشتی می رفتن، دریا توفانی میشه و اون زندانی جون ده نفر رو نجات میده و بعدها بخاطر همین کارش آزادش میکنن.
اگر کسی احتمالا قبل از سوار شدن اون زندانی به کشتی ازش می پرسید حالا دلیلی برای زنده موندن داره یا نه احتمالا می گفت نه ندارم، اما اون سعی کرد در مقابل چیزی که زندگی ازش خواست جواب مثبت بده یعنی زندگی ازش خواست زنده بمونه و جون ده نفر رو نجات بده و این باعث شد که از زندان آزاد بشه.
ای کسی که داری این متن رو می خونی هیچ وقت نگو که من از زندگی چی می خوام بگو زندگی از من چی می خواد و با خودت صادق باش و جوابش رو بده و مسئولیت بپذیر.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: وقتی نیچه گریست
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: کمدیهای کیهانی
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: تنگسیر