مینویسم *__¥ http://miou.blogfa.com/
واتِ ساموئل بکت/ اونطور که من خوندمش
حتی دیگه نمیخوام این متن رو جایی ثبت کنم. جایی مثل سایت ویرگول. نمیدونم چرا با "حتی دیگه" شروع کردم. قطعا جملهای دیگه قبل از اون توی ذهنم بوده که موقع نوشتن گمش کردم. به هر حال دیگه نمیخوام برای ثبت شدن در جایی بنویسم، چون اون موقع خودم رو موظف به رعایت قواعدی میدونم که اصلا نمیدونم چی هستن و نوشتهام تبدیل میشه به هزاران نوشتهی دیگه. و همه اینها باعث میشه وقتی میخوام بنویسمش (یعنی الان) احساس بدی داشته باشم. یکجور اجبار. پس بیخیال میشم. مینویسم از وات. برای اینکه بدونم چی فهمیدم. چی یاد گرفتم. و چی حس کردم. رها و آزاد. با اینکه همچنان فکر اینکه ممکنه اشتباه بگم و نتونم منظورم رو حتی به خودم روی کاغذ توضیح بدم، من رو میترسونه. اما این حس اینجور که معلومه قراره حالا حالاها، اگه نگم تا ابد، با من باشه و باهاش زندگی کنم. شاید هم بعضی چیزها رو درست نمیفهمم که از این اشتباه کردن میترسم. چون اصن نفهمیدم. به هر جهت، شروع میکنم.
وات. کتاب رو ورق میزنم. آهنگ پلی میکنم تا که صدای تلویزیون رو نشنوم. شاید که بتونم تمرکز کنم. دوباره کتاب رو ورق میزنم. اصن این کتاب رو دوست داشتم یا به زور خوندمش؟
وات پیچیده بود. من تازه بعد از خوندن یه نقد فهمیدم که فصل سه توی آسایشگاه روانی اتفاق میفته. حتی معنی کلمه پاویون رو سرچ نکرده بودم. حتی یادم نمیاد که اون رو خونده باشم. درسته که بین زمانهایی که برای خوندن این کتاب میذاشتم به دلایلی فاصله افتاد اما این، اون رو توجیه نمیکنه. سرم شلوغ بود و این کتاب خوندنش اونقد سخت بود که تمرکز کافی رو براش نداشتم. البته که گاهی هم واقعا حوصله سربر میشد اگه نگم اکثر اوقات. یعنی دوست دارم که نگم اکثر اوقات. دوست دارم بگم که بکت رو درک میکنم و نوشتههاش رو با لذت میخونم. احمقانه است اما اینطوره. برای اینکه درک هنری، ادبی، فلسفی و غیره و غیره این آدم رو میبینم و دوست دارم بگم که میفهمم.
اما آیا میتونم به خودم درمورد لذت و ذلت دروغ بگم؟ و این دو رو قاطی کنم؟ طوری که نفهمم کدوم، کدومه. آیا اصلا قرار به اینه که از وات لذت ببرم؟ یا شاید بکت هم میخواسته اون حس عذاب رو به خواننده القا کنه، تا حدی که خوندن کتاب تبدیل بشه به کاری طاقتفرسا. مهم نیست. کاری به کار بکت ندارم. کاری به کاری که میخواسته بکنه.
با همهی اینایی که گفتم من وات رو دوست داشتم. نمیدونم چقدر اگه قرار به تخمین زدن و درصد گرفتن باشه. دوستش داشتم چون من رو یاد وسواس خودم مینداخت. احساس میکردم کسی وسواسم رو خوب در کرده و اون رو روی کاغذ پیاده کرده. گیر افتادن بین تصمیمهای مختلف و دیدن وجههای مختلف یک چیز، یک اتفاق، یک تصویر، یک.. . یا همین گیر افتادن بین تعریف درست و غلط. یا بدتر، هزاران تعریف که نمیتونم بینشون تصمیم بگیرم و یکیشون رو برای خودم انتخاب کنم. یا دوتاشون رو، یا سه تاشون رو یا.. همینطور ادامهدار، مثل تیکههایی از همین کتاب. گاهی حتی بدتر، ادامه تا ابد.
و بعد من میمونم بیهیچ تعریفی. آدمی که از هیچچیز تعریف مشخصی نداره و جایی بین تمام تعریفها معلق مونده، چه جایی توی این دنیا، بین آدمای دیگه داره؟ این رو هم نمیدونم. حتی نمیدونم که ربطی نداره یا نه. اما نمیدونم چه چیزی بیشتر از این میتونه به چزی که قبلش گفتم ربطی داشته باشه. چیزی که مفهموش رو خرابتر نکنه. همهی اینها برای من اضطراب میاره. من رو مضطرب میکنه. منی که برام انتخاب بین دو جملهی قبلی و حذف یکیشون اونقدر سخته که ترجیح میدم بهشون کاری نداشته باشم. من رو عصبی میکنه. همهی اینها وضعیت وات رو مشخصتر میکنه. پایانش رو. شروعش رو، اگه بتونم بگم که کجاست.
وات تلاش میکنه که درک کنه اما ناکام میمونه، شاید چون درون واقعیتی دنبال قاعده است که پر از تناقضه، پر از ناسازگاری. سوال من اینه. آیا وات باید قواعد رو رها کنه تا کارش به آسایشگاه روانی نرسه؟ آیا وات میتونه که اون چه که درگیرشه رو رها کنه؟ آیا برای وات انتخاب دیگهای هست؟ غیر از درگیری و یا سرگرمی برای فرار از درگیری.
..........
یک قسمت از کتاب:
بعد وات گفت کلیدهای پیچیده ممکن است قفلهای ساده را باز کنند. اما کلیدهای ساده هرگز قفلهای پیچیده را باز نمیکنند. اما وات هنوز جمله را کامل نگفته بود که از گفتنش پشیمان شد. اما دیگر خیلی دیر شده بود، آن کلمات بیان شده بودند و دیگر هنوز فراموش نمیشدند، و این روند هرگز معکوس نمیشد. اما کمی بعد از شدت ندامتش کاسته شد. و کمی بعدتر دیگر از ندامت نشانی باقی نماند. و کمی بعد دوباره از آن کلمات خوشش آمد، درست به همان اندازه که اولین بار صدای تلفظشان را شنیده بود، بسیار لطیف، بسیار فریبنده، درون جمجمهاش. و باز کمی بعد از گفتن آن کلمات پشیمان شد، ندامتی تلخ و سخت. و همینطور الیآخر. تا سرانجام چند درجه ندامت ماند، و چند درجه رضایت، اما بیشتر از همه ندامت، احساسی که وات با آن آشنا نبود، یعنی در ارتباط با آن کلمات.
خب قرار نبود این نوشته رو منتشر اما خب.. :))
طاقچه یه چالش جالب گذاشته که دلم نیومد شرکت نکنم. شما هم اگه در حال خوندن کتابی هستید که دوستش دارید، تو این چالش شرکت کنید.
نسخه الکترونیکی این کتاب رو هم میتونید توی طاقچه تهیه کنید.
به شخصه خوندن کتاب کاغذی رو به کتاب الکترونیک ترجیح میدم، اما برای وقتهایی که تو راهم و جابهجایی کتاب سخت یا پولم برای خرید کتاب کاغذی کم میاد و همینطور وقتایی که دلم میخواد کتاب صوتی گوش کنم طاقچه انتخاب خیلی خوبیه. چون تا اونجایی که دیدم تنوع زیادی داره.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: چرا خوشبخت باشی وقتی میتونی معمولی باشی
مطلبی دیگر از این انتشارات
بیرون ذهن من
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: چرا ملتها شکست میخورند؟