پویش کتابستان، کتابی که حال و هوا رو تغییر میده

بعد از تولد پسرم، از کتابخوانی فاصله زیادی گرفته بودم و اگرهم وقتی پیدا می کردم، خواندن کتابای تربیتی برایم اولویت پیدا کرده بود.

اما از یه جایی دیگه واقعا نیاز به یه تفریح لذت بخش داشتم، و همیشه برای من محبوب ترین تفریح، کتاب خواندن بوده.

پس کتاب آنک آن یتیم نظر کرده رو که خیلی وقت بود تو لیست انتظار بود دستم گرفتم و با توجه به حجم زیادش، اصلا فکر نمی کردم بتونم به این زودی ها تمومش کنم.

خیلی برام جالب بود که این کتاب قبل از چاپ در قالب یک برنامه روایت - نمایشی رادیویی با عنوان از سرزمین نور، صبح‌های جمعه، از رادیو پخش میشده و استقبال زیادی هم اون زمان ازش شده بوده و مدتی بعد از چاپ هم به عربی، ترکی، و انگلیسی ترجمه شده.

برای خواندنش از وقت هایی که به پسرم شیر میدادم استفاده کردم و بعد از اون بود که این وقت طلایی رو کشف کردم و کتابای دیگه ای هم در اون زمان خواندم.

کتاب یک رمان داستانی با زاویه دید تلفیقی در مورد زندگی پیامبر هست و در بیشتر معرفی ها به عنوان کتابی برای نوجوانان پیشنهاد میشه، اما من بزرگسال هم واقعا پسندیدمش، به عبارتی کتابی بود که بعد از مدت ها از خواندنش خیلییییییییی زیاد لذت بردم....

داستان های اول از زمان خیلی قبل تر از تولد پیامبر شروع می شد و بیشتر با محوریت عبدالمطلب، پدربزرگ پیامبر و شهر مکه بود، روایت هایی از پیدا شدن چاه زمزم بعد از اینکه طی اتفاقاتی برای سالیان زیادی پوشیده و مخفی شده بود، داستان نذر عبدالمطلب برای قربانی کردن دهمین پسرش که از قضا عبدالله بوده و سرانجام اون نذر، داستان سپاه ابرهه و... و چون روایت های جدید و ناشنیده ای برام بود، بیش از پیش به کتاب جذب شدم.کتاب همین طور در تاریخ جلو می رفت تا به تولد پیامبر و بعد از آن روایت زندگی ایشان می پرداخت.

پایان کتاب اما خیلی ناگهانی بود و با مهاجرت عده ای از مسلمانان به حبشه تمام میشد، و من انتظار پیش رفتن بیشتری رو در تاریخ داشتم و نه حالتی که تصور کنی حتما ادامه ای هم برای کتاب باید وجود داشته باشه، ولی متاسفانه ادامه ای وجود نداره.
وقتی کتاب رو می خواندم، خیلی ازجاها مطالب سخنرانی تاریخ تحلیلی اسلام استاد پناهیان به ذهنم می اومد، و اینکه که نویسنده چقدر خوب توانسته بود، اون مطالب رو در داستان روایت کنه.

اینقدر داستان ها به جانم نشست که خیلی هاش رو وقتی پسرم بزرگتر شد، در قالب قصه و با زبان کودکانه براش تعریف کردم و پیامبر رو در قالب شخصیت پسر کوچکی به اسم محمد امین، وارد دنیای کوچکش کردم.

جایی نظری در مورد کتاب خواندم که شاید بعضی داستان ها سند درستی نداشته باشن، ولی وقتی نظرات افراد مختلف رو که در اخر کتاب آورده شده بود دیدم، اون شبهه برام تا حد زیادی برطرف شد. اما ایراداتی برام واضح بود مثل سن حضرت خدیجه و ازدواج های قبلی ایشان، چون الان تاریخ دانان به صراحت بیان می کنند که حضرت خدیجه قبل از پیامبر ازدواج نکرده بودن و اختلاف سن شون با پیامبر زیاده نبوده، یا همسن بودند و یا خیلی کم از ایشان بزرگتر بودند.

خواندن کتاب رو هم به همه توصیه می کنم. مخصوصا کسایی که مدتی از کتابخوانی دور بودن و می خوان با یه کتاب شیرین به دنیای کتابخوانی بر گردن. یک راه آسان مطالعه کتاب هم نرم افزار طاقچه هست که من تا مدت ها ازش فراری بودم، اما وقتی درش چند تا کتاب بخوانید و از تخفیف هاش استفاده کنید، حتما شما هم مثل من پابندش خواهید شد و بیشتر و بیشتر خواهید خواند.

این هم لینک کتاب در طاقچه

https://taaghche.com/book/965/%D8%A2%D9%86%DA%A9-%D8%A2%D9%86-%DB%8C%D8%AA%DB%8C%D9%85-%D9%86%D8%B8%D8%B1-%DA%A9%D8%B1%D8%AF%D9%87


https://virgool.io/p/zqpko2utwcuv/%D8%A2%D9%86%DA%A9%D8%A2%D9%86%DB%8C%D8%AA%DB%8C%D9%85%D9%86%D8%B8%D8%B1%DA%A9%D8%B1%D8%AF%D9%87%D8%A2%D9%86%DA%A9%D8%A2%D9%86%DB%8C%D8%AA%DB%8C%D9%85%D9%86%D8%B8%D8%B1%DA%A9%D8%B1%D8%AF%D9%87%D8%A7%D8%AB%D8%B1%DB%8C%D8%A7%D8%B2%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF%D8%B1%D8%B6%D8%A7%D8%B3%D8%B1%D8%B4%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%B3%D8%AA%DA%A9%D9%87%D8%AF%D8%B1%D8%A7%D9%86%D8%AA%D8%B4%D8%A7%D8%B1%D8%A7%D8%AA%D8%B3%D9%88%D8%B1%D9%87%D9%85%D9%87%D8%B1%D8%A8%D9%87%DA%86%D8%A7%D9%BE%D8%B1%D8%B3%DB%8C%D8%AF%D9%87%D8%A7%D8%B3%D8%AA.%D8%AF%D8%B1%D8%A8%D8%A7%D8%B1%D9%87%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8%D8%A2%D9%86%DA%A9%D8%A2%D9%86%DB%8C%D8%AA%DB%8C%D9%85%D9%86%D8%B8%D8%B1%DA%A9%D8%B1%D8%AF%D9%87%D8%A7%DB%8C%D9%86%DA%A9%D8%AA%D8%A7%D8%A8%D8%AD%D8%A7%D8%B5%D9%84%D8%AA%D8%AD%D9%82%DB%8C%D9%82%D8%A7%D8%AA%D9%85%D8%AD%D9%85%D8%AF%D8%B1%D8%B6%D8%A7%D8%B3%D8%B1%D8%B4%D8%A7%D8%B1%D8%AF%D8%B1%D9%85%D8%AA%D9%88%D9%86%D9%85%D8%B9%D8%AA%D8%A8%D8%B1%D8%AA%D8%A7%D8%B1%DB%8C%D8%AE%DB%8C%D9%85%D8%B1%D8%AA%D8%A8%D8%B7%D8%A8%D8%A7%D8%B2%D9%86%D8%AF%DA%AF%DB%8C%D9%88%D8%B3%DB%8C%D8%B1%D9%87%D9%BE%DB%8C%D8%A7%D9%85%D8%A8%D8%B1%E2%80%8C%D8%A7%D8%B3%D9%84%D8%A7%D9%85(%D8%B5)%D8%8C%D8%AF%D8%B1%D9%82%D8%A7%D9%84%D8%A8%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%DB%8C%D9%88%D8%A8%D9%87%D9%84%D8%AD%D9%86%DB%8C%D8%B4%D8%A7%D8%B9%D8%B1%D8%A7%D9%86%D9%87%D8%A7%D8%B3%D8%AA...taaghche.com

قسمتی از این کتاب رو هم می‌گذارم تا با نثر متفاوتش آشنا بشید:

غروبگاه،‌ عبدالمطلب را آگهی دادند که گروهی از لشکر ابرهه، دویست شتر از گله‌ی او را گرفته، و با خود برده‌اند.
دیگر روز، نیایت، با گروهی از فرزندان و خویشان، راهیِ اردوگاه ابرهه شد. آنجا سوی ذونفر رفت که با وی پیشینه‌ی دوستی داشت. او ذونفر را گفت: در این گرفتاری که به ما رسیده، از تو آیا هیچ ساخته است؟
ذونفر گفت: ای عموزاده؛ چون منی که خود اسیر است و هر دم بیم‌ آن دارد که بامداد یا شامگاه او را بکشند چه می‌تواند کردن؟!
عبدالمطلب گفت: اینک به من راهی بنمای!
ذونفر گفت: پیلبانی که پیل بزرگ را می‌راند، صاحب خبر ابرهه است. نام او اُنَیْس است، هر روز برای ابرهه، خبر سپاه را می‌برد. من با او، در دوستی پیشنیه‌ای دارم. بهتر آنکه او را پیش فرستیم.
ذونفر به نزد انیس رفت و قصه را بازگفت. پس، افزود: ای انیس؛ ما با قرشیان خویشاوندی‌ای دور داریم. و این عبدالمطلب، بزرگ مکیان و سالار کاروان ایشان در کوه و دشت است. در میان جمله عرب، بخشنده‌تر از او نیست. او در گشاده‌دستی با باد شمال برابری می‌کند. پیوسته نیازمندان را طعام می‌دهد و از زیادی آن، برای حیوان‌های وحشی و پرندگان کوه و دشت نیز غذا می‌فرستد. اینک بنگر که می‌توانی شترانش را بازپس گیری؟
 انیس گفت: من شرح این صفتهای وی را نزد ابرهه خواهم داد، و برای او رخصت دیدار خواهم گرفت. ماجرای شتران را، خود، به ابرهه باز گوید.
بر نقطه‌ای بلند در میانه‌ی لشکرگاه خیمه‌ای قُبّه‌گون از دیبای سرخ بر پا بود، بر فراز آن، پرچم نبرد با وزش نسیم می‌جنبید. این پرچم نیز رنگی سرخ داشت و بر میانه‌اش نقش صلیبی به رنگ زرد بود. به خیمه اندر، ابرهه بر تختی طلاکوب و جواهرنشان نشسته بود و بر بالشی از پر قو تکیه داشت.
چون خبر آمدن بزرگ مکه به او رسید، برخاست و تاج بر سر نهاد و ردای شاهی بر دوش افکند، تا هیبتش در دل عبدالمطلب افتد. آنگاه او را بار داد.
نیایت ـ چنان که می‌دانی ـ‌ رشید و تنومند و با هیبت است و شکل و منظری سخت خویش دارد.
چون نیایت به خیمه ورود کرد، شکوه و وقارش بر دل ابرهه افتاد؛ چندان که از تخت به زیر آمد و او را پیشباز کرد. پس بر تخت بازنگشت و با او بر تشکچه‌ای نهاد بر فرش نشست.
ابرهه،‌ نیایت را بس بزرگ داشت. آنگاه به ترجمان خود گفت تا خواسته‌ی او بازپرسد.
عبدالمطلب شتران خویش را خواست.
چون ترجمان، سخنان او را باز گفت، حالت ابرهه دیگر شد. پس، به آهنگی دیگرگون گفت: او را بگوی، نخست چون دیدمت، شوکت و هیبتی از تو بر دلم افتاد. اینک اما چون این خواسته‌ی کوچک را از تو شنیدم، درباره‌ات گمانی دیگر در من پدید آمد، و آن شکوه و بزرگی در نظرم کاستی گرفت. من در این اندیشه بودم که تو به شفاعت پرستشگاه خود و مردمت به نزد من آمده‌‌ای. لیک تو را می‌بینم که اساس کیش خود و نیاکان خویش و فخر عرب را رها ساخته‌ای و تنها دلواپس چند شتری!
عبدالمطلب به پاسخ، او را گفت: شفاعت ‌سرای خدای را کنم...؟!
نزد بنده‌ای، شفاعت پروردگار او را کنم...؟ من....؟ کیستم من؟ نه... بنده‌ای کوچک چون من، چنین جسارتی ندارد! کعبه خداوندی دارد، که اگر بخواهد، از نگاهداری‌اش ناتوان نیست. من تنها صاحب شتران خویشم.
ابرهه فرمود تا آن شتران را به نیایت بازپس دهند. آنگاه سپاه پیل اندکی پیشتر آمد و خیمه و خرگاه خویش را در اَبْطَح گسترد. (و این ابطح، در حاشیه مکه بود.)
دیگر روز، چون خورشید از پسِ کوه‌های سیاه مکه سر برآورد، ابرهه فرمان تاختن داد. کوس و شیپور و رزم، چونان تندر به غرش درآمد، و سپاه با آرایشی شگفت، راه مکه را در پیش گرفت.