چالش کتابخوانی طاقچه:دوستش داشتم
آدرین مرد متاهلی است که با وجود دو بچه، تصمیم به ترک زندگی و شروع عشق و زندگیای جدید را گرفته است. با این که داستان حول محور این تصمیم شروع شده، اما ما تقریبا هیچ کجا اثری از او نمیبینیم.
"دوستش داشتم" رمانی گفتگو محور بین کلوئه (همسر آدرین) و پدر شوهرش است. پیِر از نظر کلوئه مردی عبوس و بدخلق است که عملا بین خانواده زندگی نمیکند. اما با این وجود در بحرانی که برای کلوئه به وجود آمده، او تنها کسی است که او را همراهی کرده و در گذر از این مرحله به او کمک میکند.
در کمال ناباوری کلوئه میفهمد که پیِر تجربهای نه چندان مشابه در گذشته داشته است. او زنی دیگر را دوست داشته، تجربیات جدیدی را زندگی کرده، سفر رفته و از چیزهای کوچک لذت برده. اما با وجود علاقهی فراوانی که به او داشت، جرئت ترک محدودهی امن زندگی خود را نداشت و با زنی مانده که با وجود فهمیدن خیانت او، شهامت جدا شدن از او را نداشته و نمیخواست چیزهایی که داشت را از دست بدهد. "آنها با هم سنگ بزرگی را بلند کرده بودند و سریعا آن را سرجای خود گذاشته بودند. دیدن آنچه زیر آن حرکت میکرد بسیار وحشتناک بود."
کلوئه در ابتدا فکر میکند پیِر با این همراهی و تعریف گذشتهی خود قصد تبرئه کردن آدرین و حمایت از او را دارد و با این کار آدرین موافق است. اما پیِر به او میفهماند به این دلیل با این کار نوافق بوده چون باور داشته که کلوئه بیشتر از آنی ارزش دارد که در زندگیای بماند که در آن اثری از عشق واقعی و خواسته شدن نیست.
" _فکر میکنم که خوب شد. +چه خوب شد؟ _اتفاقی که برایت افتاد. +که احمق ترین آدم دنیا شدم؟ _نه، این که آدرین ولت کرد. فکر میکنم لیقات تو بهتر از این بود... بهتر از این شادی اجباری.. بهتر از سوهان کشیدن ناخنهایت در مترو، بهتر از زیرو رو کردن تقویم، بهتر از حرف زدن دربارهی اتفاقات میدان فیرمن_دوژن، بهتر از زندگی که شما دو نفر ساخته بودید. تعجب کردی که چنین چیزی به تو میگویم، مگر نه؟ و اصلا به من چه ربطی دارد، مگر نه؟ آره تعجب آور است اما متاسفم. قرار نیست تظاهر کنم که خیلی برایم اهمیت داری. فکر نمیکنم آدرین در حد تو بود. از سرش زیاد بودی. عقیدهی من این است... "
پیِر تصمیم گرفته بود زندگی خود را ادامه بدهد اما این تصمیم از او فردی ساخت که بود و نبودش در خانواده فرقی نداشت و علاقهای به اعضای خانواده نشان نمیداد و این داستان را توجیهی برای رفتار خشک با فرزندانش میدانست.
"یک روز، خیلی وقت پیش، دختر کوچکم را بردو شیرینیپزی. به ندرت پیش میآمد که او را همراه خودم ببرم. به ندرت پیش میآمد دست هم را بگیریم و حتی کمتر از آن پیش میآمد که با هم تنها باشیم. در راه برگشت، از من خواست یک تکه باگت به او بدهم. گفتم نه، وقتی سر میز غذا نشستیم. رفتیم خانه و همگی سر میز ناهار نشستیم. یک خانوادهی کوچک و بی عیب و نقص. من. نان را تکه کردم. اما وقتی ته نان را به دخترم دادم، او آن را به برادرش داد. _اما تو سر نان را میخواستی... در حالی که پیشبندش را باز میکرد گفت: من آن موقع میخواستمش. پافشاری کردم: اما همان مزه را میدهد. همان... رویش را برگرداند: نه ممنونم. میروم بخوابم و اگر میخواهی تو را در تاریکی میگذارم اما قبل از این که چراغ ها را خاموش کنم میخواهم سوالی بپرسم. نه از تو و نه از خودم، میخواهم از دیوارها بپرسم: آن دختر بچهی سرتق ترجیح نمیداد با پدرش خوشحالتر زندگی کند؟"
در واقع آنا گاوالدا در این کتاب دو رویکرد را در نظر گرفته. مردی که به همسر و به طبع آن به بچهها و خانوادهی خود علاقهای ندارد ولی جرئت ترک آن را ندارد و در عین حال، سعی در رفتار درست هم ندارد. و مردی که برای رسیدن به زندگی جدید و داشتن خانوادهای دوست داشتنی، خانهی سابق خود را ترک میکند. او بین این دو مقایسه میکند و حالت دیگری متصور نیست.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: بهار برایم کاموا بیاور
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه : همه می میرند
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه : «راهنمای کهکشان برای اتواستاپ زنها»