چالش کتابخوانی طاقچه: آبنبات هلدار
میخوام یه کتاب بهت معرفی کنم ولی یه شرط داره! یه جایی بخونش که بتونی راحت بخندی ! من اولین بار که خوندمش یکی دوماه قبل کنکورم بود تو اتاق یواشکی میخوندمش و نمیتونستم بلند بخندم ? چون خیلی روون و جذاب بود ، پشت هم گوشی به دست، داشتم تو طاقچه« آبنبات هل دار» میخوندم ، اخرشم سر همین قضیه مامانم مچمو گرفت و منو به وداع با گوشی مجبور کرد . اخرشم نفهمیدم نتیجه کنکورم رو مدیون حال خوب حاصل از مطالعه سلسله کتاب های آبنبات هستم ( فشار روانی حاصل از سه سال کنکوری بودن واقعا غیر قابل کلمه شدنه و مطالعه این کتاب از معدود تفریحاتی بود که ازش لذت میبردم) یا اینکه مامانم گوشیو ازم گرفت ؟؟
...« پالان دوزی که عیب نیست ، تازه آقا برات از وقتی آمده شهر ، تو خیاطی شاگردی مکنه و لباس شلوارِ داماد مِدوزه.» بی بی گفت :« کبری جان ، پس بازم زیاد با پالان دوزی فرق نمکنه .» ??
« تاریخ به ما میآموزد که هیچ کس از تاریخ نمیآموزد »
« دوباره برگشتم کاغذ کادو خریدم.برای اینکه سریعتر به خانه برسم ، زنگ خانه اشرفی را زدم و فرار کردم.» ? یعنی چه چیزا که به مغز این بشر نمیرسه .
« همین که با نوک پا یه شوت محکم زد، در خانه باز شد و سعید که تازه ختنه کرده بود ، با دامن آمد دم در . حمید با متلک گفت :« یه روسری هم سرت مِکردی دیگه ...» سعید که از این متلک خوشش نیامده بود ، در حالی که دامنش را مرتب میکرد ، با عصبانیت گفت :« اینجا بازی نکنین . مامانم دعوا مُکُنه .» - تو خودت چرا آمدی اینجا ؟ ، زنا رِ که استادیوم را نِمدن که !....»
« آدم اگر کتابی را خوانده باشد که دیگر به دردش نمیخورد . اگر هم تا به حال نخوانده که پس معلوم است اصلا به دردش نمیخورده ؛ وگرنه تا به حال میخوانده....»
«چند پسر بچه که سن و سالشان از من کمتر بود و با یک تکه چوب یک طوقه دوچرخه را روی زمین حرکت میدادند ، گفتند : مِگن تو با خَرا گپ مِزنی ؟ - ها ...اتفاقا همین الانم دارم همین کارِ مُکنم...»
« جارو را که به خانه بردم ، همه از شعورم تعریف کردند ؛ اما وقتی علتش را گفتم ، همه از بیشعوریام گفتند.»
« کل خرید عید من نیم ساعت هم طول نکشید . در بیست و پنج دقیقه اول لباس های شیک را ورنداز کردیم و در پنج دقیقه آخر آقاجان ارزانترین پیراهن و شلواری که اندازهام بود برداشت و بدون اینکه آنها را در تنم ببیند گفت : خیلی بهت میآد . همینا خوبه ! »
« کلا با اعظم خانم در دو حالت نمیشد به طور منطقی بحث کرد ؛ یکی موقعی که بچه هایش مثل ابر بهار فاتحه رخت خواب ها را میخواندند و دیگری هم در بقیه مواقع !»
« طفلی با اینکه چهل سالش شده بود هنوز ازدواج نکرده بود و میگفت : مردا آدم نیستن . یک بار از او پرسیدم یعنی منم عمه ؟ جواب داد : تا بچه ای خوبی ؛ ولی بزرگ که بشی تو یم یه خری مِشی مثل بقیه ! »
« ظهر عروسی وقتی رفتم کارت های زنعمو و عمه بتول را بدهم ، در یکی از خانه ها را که زدم دختری که از نظر سن و سال مثل خودم ولی از نظر زیبایی برعکس من بود ، در را باز کرد . من که جا خورده بودم ، نمیدانم چه شد که برایش تهرانی شکستم و با مخلوطی از لحن فرهاد و لهجهی خودم پرسیدم : خیلی عذر مِخوام . مامانت هَسته؟! »
آبنبات هل دار ، روایت زندگی خانوادهای بجنوردی در دهه شصت از زبان پسر کوچک خانواده ، محسن ، است.داستان از همان ابتدای کتاب طنز جذاب و گیرایی داشت و تا آخر هم همانطور ماند . آغاز ماجرا با تدارک خانواده برای خواستگاری رفتن است . برای محمد پسر بزرگ خانواده . گفت و گوی طنز بیبی و اعضای خانواده ، ماجراهای محسن و دیدن دنیا از چشم او ، بسیار دلنشین و دوست داشتنی است حتی برای من که ده هشتادی هستم .
لینکش رو براتون میذارم حتما بخونید و لذت ببرید ?
مطلبی دیگر از این انتشارات
با شناخت این تلهها، زندگی خود را دوباره بیافرینید
مطلبی دیگر از این انتشارات
ژرفای زن بودن در تقابل با ارزشهای دیکتهشدهی مردسالاری
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: قمارباز