چالش کتابخوانی طاقچه؛ آن فرانک؛ خاطرات یک دختر نوجوان
![](https://files.virgool.io/upload/users/829196/posts/qs6tj5nydl4x/gxp6bvld4ym8.jpeg)
موضوع کتاب مرداد ماه، یک کتاب غیر داستانی درباره جنگ جهانی دوم بود.
مدتها بود دوست داشتم کتاب آن فرانک رو بخونم.
کتاب نسبتا طولانی بود.
اوایل کتاب جالب بود ولی منتظر بودم جالب تر بشه که نشد ?
کتاب را تا نیمه خوندم و به دلیل عدم جذابیت دو هفته ای کنار گذاشتم.
در نهایت چون باید در موردش مینوشتم به سختی کتاب را تمام کردم.
شاید انتظار ابتدایی من اشتباه بود و از یک دفترچه خاطرات نباید انتظار بیشتری داشت.
کتاب پر است از وقایع تکراری، غرغر های حوصله سر بر و یکنواخت….
انتظار اطلاعات تاریخی بیشتر و غنی تری داشتم.
![](https://files.virgool.io/upload/users/829196/posts/qs6tj5nydl4x/kqpeos5ldymt.jpeg)
گاهی بین نوشته ها تغییر و تحولات روحی آن جالب توجه است.
مثل؛
*امروز صبح، دفتر خاطراتم را ورق زدم و از اینکه دیدم اینهمه نامه در مورد مادر – آنهم اینقدر شدیداللحن ـ نوشتهام، یکه خوردم. به خودم گفتم «آن، واقعاً این تویی که دربارهٔ نفرت حرف میزنی؟ چطور میتوانی چنین کاری بکنی؟» دفترچه بهدست نشستم و به فکر فرو رفتم. چرا خشم و نفرت طوری وجودم را پر کرده بوده که ناچار بودم همهچیز را با تو در میان بگذارم؟ سعی کردم روحیهٔ آن یک سال پیش را درک و توضیحی برای کارش پیدا کنم، چون تا زمانی که این تهمتها را پیش تو باقی بگذرم و سعی نکنم علتشان را دریابم، وجدانم راحت نمیشود.
آن زمان از اوضاعی که باعث میشد در دغدغههای فکریام غرق بشوم – منباب مثال میگویم ـ و به من اجازه میداد همهچیز را فقط و فقط از زاویهٔ دید خودم ببینم، بیآنکه با آرامش و خونسردی، خلقوخوی غیرقابل پیشبینی خودم را که باعث رنجش و جریحهدار کردن احساسات نزدیکانم میشد، در نظر بگیرم و بعد عیناً مثل خودشان رفتار کنم، رنج میکشیدم ـ و هنوز هم رنج میکشم. من در خودم پنهان شده بودم، به هیچکس جز خودم فکر نمیکردم و با کمال خونسردی همهٔ خوشیها و گوشهکنایهها و ناراحتیهایم را در دفتر خاطراتم مینوشتم. چون این دفتر تبدیل به نوعی آلبوم بریدهٔ روزنامه شده بود
درست است که او مرا درک نمیکرد، اما من هم او را درک نمیکردم. او هم به خاطر علاقهاش به من و هم شرایط سختی که در آن قرارش میدادم، حساس و آسیبپذیر شده بود. شرایط ناراحتکنندهٔ خودش هم عصبی و زودرنجش کرده بود. بنابراین خوب میفهمم که چرا بیشتر وقتها حوصلهٔ مرا نداشت. من میرنجیدم و همهچیز را بهشدت به دل میگرفتم و با او بدرفتاری میکردم، که به نوبهٔ خود، او را ناراحت میکرد. ما در دور باطل کدورت و غم گرفتار شده بودیم. برای هیچکداممان دورهٔ خوبی نبود، اما جای شکرش باقی است که دارد تمام میشود.
هم من عاقلتر شدهام، هم اعصاب مادر قویتر شده. حالا هر دو بیشتر اوقاتی که ناراحت میشویم، میتوانیم جلو زبانمان را بگیریم. بنابراین در سطح، روابطمان رو به بهبود است. اما یک چیز هست که نمیتوانم از پساش بربیایم، دوست داشتن مادر با اخلاص و سرسپردگی یک فرزند. و وجدانم را با این فکر که بهتر است کلمات عاری از محبت روی کاغذ بیایند تا اینکه به مادر گفته شوند و او آنها را در قلب خود حفظ کند، آرام میکنم*
یکی از جالب ترین قسمت ها مروری بود که آن روی زندگی خودش داشت.
*به زندگی پیش از ژانویهٔ ۱۹۴۴ گویی از پشت ذرهبین نگاه میکنم. زمانی که در خانه بودم، زندگیام سرشار از نور و روشنی بود، بعد در اواسط سال ۱۹۴۲، همهچیز یکشبه تغییر کرد. گنجایش آن بگومگوها و سرزنشها را نداشتم. غافلگیر شدم و تنها راهی که برای حفظ موقعیتم پیدا کردم، گستاخی بود. نیمهٔ اول سال ۱۹۴۳، همراه با اشک و آه و تنهایی بود، و تشخیص تدریجی عیب و نقصهایی که کم نبود اما بیش از حد جلب توجه میکرد. وقتم را با گپ زدن پر میکردم و سعی داشتم پیم را بیشتر به طرف خودم بکشم، اما موفق نشدم. درنتیجه تصمیم گرفتم وظیفهٔ دشوار اصلاح خودم را یک تنه بهعهده بگیرم تا دیگر سرزنش نشنوم، چون باعث افسردگی و دلمردگیام شده بود.
نیمهٔ دوم سال کمی بهتر بود. من نوجوان شدم و بیشتر مثل آدمبزرگها با من رفتار میکردند. فکر کردن به چیزهای مختلف و داستاننویسی را شروع کردم و سرانجام به این نتیجه رسیدم که دیگران نباید کاری به کارم داشته باشند، حق ندارند مرا به هر ساز که دلشان خواست برقصانند. میخواستم خودم را به روش خودم تغییر بدهم. تشخیص دادم که بدون مادرم هم کاملاً میتوانم خودم را اداره کنم و این به من لطمه زد. اما چیزی که بیش از همه رویم تأثیر گذاشت، این بود که متوجه شدم هرگز نمیتوانم به پدر پشتگرم باشم و جز خودم تکیهگاهی ندارم. بعد از سال نو، دومین تغییر بزرگ رخ داد: رویایی که از طریق آن پی بردم که... در اشتیاق یک دوستم؛ دوستدختر نمیخواستم، به دوستپسر نیاز داشتم. در زیر ظاهر سرخوش ساختگیام نیز نشاطی درونی کشف کردم و گاهگاهی آرامش داشتم. حالا به خاطر پتر زندهام، چون هر چیزی که در آینده برایم رخ دهد، تا حد زیادی به او بستگی دارد!*
در نهایت از خواندن کتاب لذت نبردم .
اگر دوست داشتید میتونید کتاب را از لینک زیر مطالعه کنید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: کشف توانمندی ها
مطلبی دیگر از این انتشارات
#چالش-کتابخوانی-طاقچه
مطلبی دیگر از این انتشارات
خلاصه سواد روایت (قسمت اول)