چالش کتابخوانی طاقچه: اتحادیه ابلهان
مرداد: رمانی طولانی که با تمامشدنش دلت برای شخصیتهایش تنگ میشود
موضوع این ماه چالش طاقچه یهجوری بود که دلم میخواست از زیرش در برم :)) اول فکر میکردم که به فرض یه رمان طولانی جدید هم خوندم، از کجا معلوم دلم برای شخصیتهاش تنگ بشه؟ بعد به رمانیهایی که قبلا خوندهم فکر کردم، چندتایی شخصیت به ذهنم اومدن ولی رمانهاشون طولانی نبود، و چندتایی رمان طولانی یادم اومد که شخصیتهاش اصلا یادم نبود، چه برسه دلم بخواد براشون تنگ بشه :)) کمکم داشتم بیخیال میشدم که بین کتابهای پیشنهادی طاقچه اتحادیه ابلهان رو دیدم. کتابی که چند وقتیه دنبال فرصت بودم دوباره نگاهی بهش بکنم و بعد کلا بدمش به کس دیگهای! از شخصیتهاش به جز ایگنیشس کسی رو یادم نبود، شخصیت رو اعصابی که مطمئن نبودم دلم براش تنگ شده یا نه. ولی فکر کردم حداقل الان بهانهی خوبیه کتابه رو مرور کنم.
اگه اتحادیه ابلهان رو خونده باشید، احتمالا موافقید که در نگاه اول کسی فکر نمیکنه دلش برای شخصیتی مثل ایگنیشس جی. رایلی تنگ بشه! پسر سیسالهی چاقی با سبیل انبوه و کلاه سبزی که همیشه سرشه. هم ظاهر و لباس پوشیدنش تو ذوق میزنه، هم اخلاقش ناخوشاینده. یک آدم لوس و حساس به همهچیز که تحت کوچکترین تنشی معدهش به هم میریزه و به قول خودش «دریچه»ی معدهش بسته میشه! پسری که با وجود تحصیلات فوق لیسانس حاضر به کار کردن نیست؛ مادرش خرجشو میده تا اون بشینه تو اتاقش و رو نوشتن یه پژوهش تاریخی کوبنده کار کنه، ولی ۵ ساله که تمام فلسفهش تو دفترهایی کف زمین اتاقش پراکندهس! ایگنیشس رابطهی زیاد خوبی با مادرش نداره. دوستش داره ولی بلد نیست یه ارتباط باید چه شکلی باشه. اون فکرای بزرگ و انتقادی و فلسفی تو سرشه ولی زندگی عادی رو بلد نیست. چند خط زیر از زبون مادرشه:
«کلود خنگه. قبول. خودم دارم بهت میگم. دائم داره منو از کمونیسا میترسونه. قبول. شاید هیچی از سیاست سرش نشه. ولی سیاست اصلا برای من مهم نیست. چیزی که برا من مهمه اینه که بیآبرو نمیرم. کلود میتونه با یه آدم مهربون باشه، این چیزیه که تو با اینهمه سیاست سیاست گفتن و تحصیلات و هوشت بلد نیستی. تو جواب همهی خوبیای منو با بدی دادی. دوست دارم قبل از مرگم از یه نفر خوشرفتاری ببینم. تو همهچی یاد گرفتی ایگنیشس، همه چی جز آدم بودن».
ایگنیشس به «روتا فورتونا» یا چرخ اقبال اعتقاد داره؛ یه فلسفهی قدیمی از قرون وسطا (یا حتی قدیمیتر) که میگه الههی کوری به اسم فورچونا آدمها رو بر چرخی میگردونه و با بالا و پایین بردن اونها، بخت و سرنوشتشون رو در هر دوره عوض میکنه. این اسم بارها تو کتاب میاد و ایگنیشس همهی بدبیاریهاش رو به این چرخ ربط میده :))
وقتی فورتونا تو را به سمت پایین میگرداند برو سینما و از زندگی لذت ببر. ایگنیشس میخواست این را به خودش بگوید که یادش آمد تقریبا هر شب به سینما میرود. مهم نبود که فورتونا چرخ را به کدام جهت میگرداند.
نتیجه میگیریم حتی هنگامی که فورتونا به سمت پایین میگرداندمان گاهی چرخ لحظهای درنگ میکند و ما خود را در چرخهای کوچک و خوب درون چرخهی بدِ بزرگتر مییابیم. کائنات بر اصل چرخهدرچرخه استوار شده. در حال حاضر من در یک چرخهی درونیام. البته که چرخههای کوچکتر در این چرخه هم امکانپذیرند.
کتاب از جایی شروع میشه که به خاطر یه اتفاق، ایگنیشس و مادرش کلی پول بدهکار میشن و اون دیگه مجبور میشه تو جامعه و سیستمی که ازش متنفره بره دنبال کار. ایگنیشس با جهانبینی خاص خودش، با جامعهش مشکل داره و تصور میکنه تو زمان اشتباهی به دنیا اومده. از همه چیز ناراضیه، از سرمایهداری گرفته تا اتوبوس! معتقده دنیای مدرن و معاصر بر لبهی مَغاک [=گودال عمیق] قرار گرفته. به انحرافات تلویزیون و سینما معترضه ولی برنامههای هیچکدوم رو هم از دست نمیده! مدام داد و فریاد و اعتراض میکنه، اما خودش هم رعایت اطرافیانش رو نمیکنه. آدم از چیِ این شخصیت میتونه خوشش بیاد و دلش براش تنگ بشه؟!
جواب من اینه: دقیقا برای همین وجه حالبههمزنش :)) چون ایگنیشس با همین شخصیت اغراقشدهش یه چیزایی رو یاد آدم میاره. نه فقط دربارهی جهان مدرنی که توش زندگی میکنیم، بلکه حتی دربارهی خودمون. یه جاهایی آدم ممکنه در کمال تاسف ببینه یه ویژگیهای مشترکی با ایگنیشس داره که حواسش نیست چقدر میتونن آزاردهنده، خودخواهانه یا اشتباه باشن...
کتاب فقط راجعبه ایگنیشس نیست و ما داستان موازی شخصیتهای دیگه رو هم میخونیم؛ داستانهایی که به مرور به هم مرتبط میشن. هم ایگنیشس هم بقیه شخصیتها (مثلا مادرش، پلیس مانکوزو، جونز سیاهپوست و آدمای توی کافه و کارخونه)، هر کدوم به شکلی غیرقابل تحملن! در عین حال تو موقعیتهایی ممکنه باهاشون همذاتپنداری کنیم یا بهشون حق بدیم. کمی عجیبه، ولی شاید برای همین شخصیتهای اتحادیهی ابلهان قابلیت اینو دارن که دلمون براشون تنگ بشه.
نویسندهی کتاب، جان کندی تول، بعد از اینکه همهی ناشرا ردش کردن و نتونست کتابشو چاپ کنه، در ۳۲ سالگی خودکشی کرده. مادرش بعد از چندین سال دوندگی بالاخره در ۱۹۸۱ موفق به چاپ این کتاب شد که بعد از انتشار نظر مثبت منتقدا و همینطور جایزه پولیتزر رو گرفت و کلی معروف شد. اتحادیه ابلهان تو ژانر کمدی سیاه نوشته شده. توصیفات نویسنده بعضی جاها خیلی جالبن و آدم دوست داره دوباره با دقت بخوندشون! مشکلاتی که ایگنیشس با جامعهش داره (مثلا وضعیت سیاهپوستا توی جامعه یا ابتذال فرهنگی)، دید انتقادی نویسنده رو میرسونه. این باعث میشه فکر کنم نویسنده چقدر دیگه از شخصیت و افکار خودش رو ممکنه تو شخصیت ایگنیشس گنجونده باشه...
شخصیت ایگنیشس تو نیواورلینز زندگی میکنه و داستان از جلوی فروشگاه دی. اچ. هولمز تو این شهر شروع میشه. در واقعیت هم، جلوی این فروشگاه یه مجسمه از ایگنیشس ساختهن! این نشون میده واقعا انگار شخصیت محبوبیه :)) (یا حداقل اتحادیه ابلهان اثر محبوبی در ادبیاته).
من اولین بار سال ۹۵ اتحادیه ابلهان رو خوندم و تو وبلاگم یه یادداشت دربارهش نوشتم. وبلاگی که البته با حذف میهنبلاگ به مَغاک پیوست! ولی تونستم تو آرشیوی که ازش نگه داشتهم یادداشته رو پیدا کنم. خوندن نظر ۶ سال پیشم دربارهی کتاب برام جالب بود؛ معترض بودم که ایگنیشس چه شخصیت بیخودیه و کتاب بیشتر از حقش معروف شده، با اینحال نوشته بودم که از کتاب خوشم اومده! -یه جورایی شبیه خود ایگنیشس :))
نظر الانم؟ راستش فکر کنم کتاب اتحادیه ابلهان رو برای خودم نگهش دارم، چون یه جورایی دلم برای ایگنیشس تنگ میشه :)
اتحادیه ابلهان رو نشر چشمه یا ترجمهی پیمان خاکسار به فارسی منتشر کرده. تو طاقچه هم هست و میتونید از لینک زیر تهیهش کنید و بخونید:
مطلبی دیگر از این انتشارات
کتابخوانی طاقچه: کتاب اِلدورادو
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه:کتاب بیروت 75
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: دوستش داشتم