چالش کتابخوانی طاقچه؛ از دیار حبیب
یک کتاب کوتاه که در یک روز میتوان خواند.
مدتی هست دنبال کتاب مناسبی برای چالش این ماه میگشتم.
معرفی های طاقچه به دلم نبود یا با حال و هوای فعلی من تناسب نداشت.
خلاصه که اتفاقی در کتابخانه ام چشمم به کتاب از دیار حبیب افتاد.
یه کتاب خیلی مناسب با حال و احوال این روزها…
خیلی سریع خوانده شد…
زیبا و لطیف
متن ادبی
هرچند دلم میخواست طولانی تر بود.
پردازش بیشتر داشت.
انگار تشنه تر شدم به جای سیراب
*غلغلهای است در خانه سلیمان بن صرد خزاعی.
پیرمردان و ریش سپیدان، در صدرِ دو اتاق تو در تو نشستهاند و باقی، بعضی ایستاده و بعضی نشسته؛ تمام فضای خانه را اشغال کردهاند.
عدهای که دیرتر آمدهاند، در پشت در خانه سلیمان ایستادهاند و از شدت ازدحام مجال داخل شدن نمییابند.
سلیمان، سخت از اتلاف وقت میترسد. رو میکند به حبیب و میگوید: «حبیب! شروع کنید.»
حبیب، دستی به ریشهای سپیدش میکشد و جابهجا میشود، اما شروع نمیکند:
«من چرا سلیمان؟ شما هستید، رفاعه هست، مسیّب هست. اصلاً خود شما شروع کن سلیمان! حرف روشن است.»
سلیمان از جا برمیخیزد و غلغله فرو مینشیند. همه به هم خبر میدهند که سلیمان ایستاده است برای سخن گفتن. سکوت بر سر جمع سایه میاندازد و سلیمان آغاز میکند:
«معاویه مرده و کار را به یزید سپرده است.
این فرزند نیز ـ همچنان که پدر ـ شایسته خلافت نیست. و حسین علیهالسلام بر یزید شوریده و به سمت مکه خروج کرده است. او اکنون نیازمند یاری شماست. شما که شیعه او هستید؛ شما که شیعه پدر او بودهاید. پس اگر میدانید که اهل یاری و مجاهدتید، برایش نامه بنویسید و اعلام بیعت کنید. والسلام»
سلیمان مینشیند و حرفی که در گلوی حبیب، گره خورده است، او را از جا بلند میکند:
«اگر میترسید از ادامه راه، اگر رفیق نیمهراه میشوید، اگر بیم ماندن دارید، اگر احتمال سستی میدهید، پا پیش نگذارید، همین.»
تردید چند تن در زیر دست و پای تأیید عموم گم میشود و همه یکصدا فریاد میزنند:
«ما بیعت میکنیم.»
«نامه مینویسیم.»
«میکشیم و کشته میشویم.»
«جان و مالمان فدای حسین.»
سلیمان، کاغذ و قلمی را که از پیش آماده کرده است، میآورد. در کنار حبیب مینشیند. کاغذ را روی زانو میگذارد و شروع میکند به نوشتن. تا ریش سپیدان، با مشاورت، نامه را به پایان ببرند. همچنان نجوا و زمزمه و گاهی شعار و فریاد، در تأیید و تسریع دعوت از امام، ادامه مییابد.
سلیمان بر میخیزد برای خواندن نامه و تا سکوت، بر همه جای خانه حاکم نمیشود، شروع نمیکند. حرف را همه باید تمام و کمال بشنوند تا بتوانند زیر آن را امضاء کنند.*
*جان در قفس تن حبیب، بیتابی میکند. حبیب، به حال خود نیست. انگار رخت پیری را کنده است، در چشمهی عشق، وضوی ارادت گرفته است و یکباره جوان شده است. جوانی که خویش را به تمامی از یاد برده است و لجام دل به دست عشق سپرده است. هیچ کس حبیب را تا کنون به این حال ندیده است، گاهی آن میکشد، گاهی نگاهی به خیام حرم میاندازد، گاهی به افق چشم میدوزد، گاهی خود را در نگاه معشوق گم میکند، گاهی میگرید و گاهی میخندد.*
کتاب زیبایی بود. وقتی دیدم در طاقچه هم موجود است خوشحال تر شدم.
وقتی فهمیدم هم صوتی کتاب و هم متنی آن هست خوشحال تر تر شدم و درنهایت به طاقچه بیشتر ایمان آوردم?
کتاب را میتوانید از اینجا بخوانید یا بشنوید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش كتابخواني طاقچه: جايي كه خرچنگ ها آواز ميخوانند
مطلبی دیگر از این انتشارات
بادبادک باز?
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: بی حد و مرز