چالش کتابخوانی طاقچه: ببر سفید
ببر سفید _نوشته آراویند آدیگا، روزنامه نگار و نویسنده هندی-استرالیایی
برنده جایزه بوکرمن ۲۰۰۸ که آدیگا در زمان دریافت جایزه، تنها ۳۳ سال سن داشت و ببر سفید هم اولین کتابش بود!
برای چالش آبان ماه کتابخوانی طاقچه، کتاب ببر سفید را انتخاب کردم. کتابی که از قبل هم تعریفش را از دوست عزیزی شنیده بودم و جزیی از لیست پایان ناپذیر کتاب هایی که می خواهم بخوانم بود.
بدون هیچ پیش زمینه ای از موضوع کتاب، خواندن رو شروع کردم.
اگر شما بخواهید گزارشی از وضع اسفناک جامعهای به بیرون از آن مخابره کنید، چه راهی را انتخاب می کنید؟ گزارش مستقیم و دادن آمار و ارقام را انتخاب می کنید؟ یا در خلال داستان وضعیت جامعه را توصیف می کنید؟ اگر از داستان را انتخاب می کنید، از چه سبکی برای نوشتن استفاده خواهید کرد؟
پاسخ این سوال را نویسنده این کتاب، به نظرم، به بدیع ترین و متفاوت ترین حالت ممکن داده است.
او برای ایجاد فهم عمیقی از وضعیت اجتماعی هند و فاصله طبقاتی حاکم بر آن، و به دنبالش وضع زندگی هر یک از طبقات، به روایت زندگی فردی از کاست(طبقه) پایین پرداخته، فردی که بسیار باهوش است اما جامعه راهی جز جنایت را برای گرفتن حقش از زندگی باقی نمی گذارد.
این روایت هم شیوه خاصی دارد، و از زبان این شخص در قالب نامه هایی به رییس جمهور چین، جناب جیابائو ،که قصد سفر به هند را دارد(چقدر عجیب!) برای بیانش استفاده شده است.
مونّا (به معنای پسر) حلوایی - شخصیت اصلی و راوی کتاب- که اسمی جز پسر ندارد ( چرا که خانواده¬اش وقت نکرده¬اند برایش اسمی بگذارند)، در محله ای فقیر در شمال هند با خانواده اش زندگی می کند. خانواده ای شامل مادربزرگ(همه کاره خانواده)، پدر، مادر، برادر، زن بابا و خواهر برادرهای ناتنی، عمه، عمو، همسران وفرزندان و بعضا عروس و داماد و نوه هایشان که زندگی شان سخت در هم تنیده است. خانه آن ها محیطی کوچک است که همه در کنار هم در آن زندگی می کنند، بدون آنکه هیچ پرده و حایلی، بینشان باشد. مذهبشان هندو است و گاوشان چاق ترین و خوشبخت ترین فرد خانه. اکثرشان سواد خواندن و نوشتن ندارد، اما مونّا و برادرش به اصرار مادرشان به مدرسه فرستاده می شوند. وقتی مونا به مدرسه می رود، معلمش یک اسم برایش انتخاب می کند، بالرام، و او بعد بالرام حلوایی نام می گیرد. نام بعدی او ببر سفید است. نامی که بازرس آموزش و پرورش به خاطر هوش و استعدادش به او می دهد. علاوه بر این، یک کتاب و وعده یک بورس تحصیلی هم به ببر سفید داده می شود. این قسمت را خودتان بخوانید، چرا که به اسم کتاب هم مرتبط است.
"بازرس عصایش را به سمت من نشانه رفت. 《تو، مرد جوون، وسط این اراذل سفیه، بچه باهوش و درستکار و با نشاطی هستی. نادرترین حیوون هر جنگل کدومه، موجودی که تو هر نسل فقط یدونه ازش به دنیا میآد؟》فکر کردم و گفتم:《ببر سفید.》"
اما بدهی های خانواده، بالرام را از مدرسه بیرون می آورد. بدهیای که به خاطر ازدواج دختر عمویشان ایجاد شده. چرا که در در عرف آن ها، خانواده عروس باید مبلغ هنگفتی از پول و طلا به خانواده داماد دهد و جشن مفصلی را هم برای آن ها تدارک ببیند. خانواده ها هم هر چند ندار، زیر بار این رسم له می شوند و قرض می گيرند تا به رسوماتشان پایبند بمانند اما آن ها را تغییر ندهند.
بعد از آن بالرام نزد برادرش مشغول کار در قهوه خانه محل می شود. انتخاباتی که در این مدت در هند برگزار می شود و شیوه اجرایش در این قسمت خواندنی است. توصیفاتی که از محل زندگی و قواعد حاکم بر آن از جانب صاحبان خیابان و رودخانه و زمین ها داده می شود هم بسیار قابل توجه هستند.
بعد از آن برای کار به شهر بزرگتری می روند و چون نام حلوایی پسوند اسم شان است، در قهوه خانه دیگری کار پیدا می کنند. در همان جاست که بالرام وسوسه می شود تا رانندگی یاد بگیرد و پول بیشتری در بیاورد. از آنجا که خودش چنین پولی ندارد، مادربزرگش به شرط آنکه بعد از راننده شدن نود درصد درآمدش را برای خانواده بفرستد، قبول می کند هزینه را تقبل کند. بعد از یاد گرفتن رانندگی نوبت به پیدا کردن اربابی صاحب ماشین می رسد. بعد از چند ماه جستجوی خانه به خانه، به خانه یکی از قدرتمندان محل خودشان می رسد که یکی از پسرانش به تازگی به همراه همسرش از آمریکا برگشته و ماشینی دارد که نیازمند راننده است، چرا که رانندگی در هند از هیچ قاعده ای پیروی نمی کند! طی ماجراهایی راهی دهلی می شوند، شهری که توصیفات اجتماعی و فیزیکی اش جالب و در آور است.
کم کم بالرام یاد می می گیرد که باید حقش را از اربابش بگیرد و این تنها راه برای داشتن یک زندگی معمول است. پس با خشونت و بی رحمی کامل دست به کاری می زند. کاری که شاید شما هم با آن موافق باشید. بعد از آن به جنوب هند، بنگلور، محل تولد و رشد نویسنده، می رود و با تکیه بر هوش و اطلاعاتی که جمع آوری کرده کسب و کار موفق حمل و نقل ببر سفید راه می اندازد. بنگلور هم به خوبی برای شما به تصویر کشیده می شود.
در طول داستان و هنگامی که خود را جای بالرام می گذارید، ظلم و خفقان حاکم بر خانواده و جامعه بارها و بارها شما را تا مرز جنون خواهد رساند، که مگر می شود؟ مگر هنوز چنین جاهایی داریم؟ مگر می شود در کشوری با ان سابقه و تاریخ قانونی در حد قانون حاکم بر جنگل برقرار باشد؟
کشوری که در آن ضعیف تر ها هر روز شکمشان به استخوان هایشان بیشتر می چسبد و قوی ترها روز به روز گوشت بیشتری بر روی استخوان هایشان افزوده می شود. کسی به فکر ضعفا نیست و هر کس در هر جایگاهی که باشد، هرقدر بتواند زیر دستانش را له می کند و معلم و پزشک و سیاست مدار و ... ندارد. اکثر مردم در این جامعه پان می جوند که ماده ای مخدر و قرمز رنگ است و بعد از استعمال باید آن را به بیرون تف کنند که آثارش در همه جای شهر و روستا دیده می شود. هیچ کس هیچ کاری برای آنکه مردم به خودشان بیایند و از ظلمت خارج شوند انجام نمی دهد و اگر شعاری داده می شود، صرفا برای جلب توجه بیشتر و در راستای به دست گرفتن قدرت و جمع آوری پول بیشتر است.
مطلبی دیگر از این انتشارات
جنگ؛ زن؛ زندگی...
مطلبی دیگر از این انتشارات
کوری
مطلبی دیگر از این انتشارات
سفری همراه با «ایرج پزشکزاد» و «ایوب آقاخانی» به بارگاه «هارونالرشید»