چالش کتابخوانی طاقچه : تولستوی و مبل بنفش

چالش کتابخوانی بهمن ماه کتابی با موضوع کتاب بود. بله کتاب. حالا که در یازدهمین ماه از این چالش بودم شاید این جز بهترین و مناسب ترین موضوعی بود که می‌توانست انتخاب شود. کتابی که درباره کتاب ها صحبت کند و ما را در این دنیا عمیق تر کند. از بین چند کتابی که در طاقچه معرفی شد (میتوانید در این لینک لیست کتاب ها را ببینید) این کتاب را انتخاب کردم : تولستوی و مبل بنفش

نینا سنکویچ نویسنده امریکایی این کتاب است و این کتاب داستان واقعی عاشقانه او و کتاب هاست. او در خانواده‌ای اهل کتاب متولد شد. این کتاب در سال 2011 نامزد بهترین کتاب از طرف سایت goodreads شد.

کتاب اینگونه آغاز می‌شود :

همه جا به جستجو آرامش برآمدم و آن را نیافتم، مگر نشسته در کنجی، تک و تنها با کتابی کوچک. توماس ای کمپیس

همان طور که پیش تر گفتم کتاب درباره کتابخوانی است و همچنین درباره سوگ. سوگی که سنکویچ تصمیم میگیرد آن را با کتابخوانی تسکین دهد. او به مدت یک سال تصمیم میگیرد هر روز یک کتاب بخواند تا درد مرگ خواهرش را برای خودش تحمل پذیرتر کند. با وجود فرزندان و سایر وظایفی که دارد تصمیمش را عملی می‌کند. سنکویچ در طول کتاب روایت هایی از زندگی خودش را همراه با ماجراهای کتاب تعریف میکند. کتاب لحنی روان و دوستانه دارد. شاید مثل بعضی کتاب ها هیجان انگیز و پرماجرا نباشد اما قطعا این روایت یکنواخت و یکدست زیبایی کتاب را دوچندان کرده. همین طور کتاب میتواند یک منبع الهام بخش برای معرفی کتابهای مختلف باشد.

بخشی از کتاب :

در طول سه ماه بیماری خواهرم، فقط یک بار آشفتگی اش را دیدم. یک روز شنبه در ماه مارس برای دیدن او به آپارتمانش رفتم. جک پسرها را به موزه تاریخ طبیعی برده بود. ما کنار یکدیگر روی کاناپه و در اتاق مطالعه اش که تمام دیوارهای آن تا سقف پر از قفسه های کتاب بود، نشستیم. به خاطر می آورم که چطور ناگهانی به من نزدیک شد و محکم مرا در آغوش کشید و به ژاکت پشمی خاکستری اش چسباند، طوری که صورت من در موهای او فرورفت و صورت او در موهای من. او میخواست به من نزدیک باشد، اما نتوانست وقت گفتن آنچه از آن باخبر بود، به چشمانم نگاه کند. «اصلا عادلانه نیست.»
آن کلمات از ذهنم گذشتند. عادلانه نبود که بمیرد. او فقط یک بار این را بر زبان آورد. درکش می کردم. او را در آغوشم نگه داشتم. نمی توانستم چیزی بگویم، جز اینکه باز هم دوباره و دوباره بگویم دوستش دارم. حالا آن ژاکت خاکستری پیش من است و زمستانها آن را میپوشم. من میدانم زندگی اصلا عادلانه نیست. با اینکه همه ما این را می دانیم، آن ماری بیش از همه به این حقیقت آگاه بود، و این مرا سخت آشفته می کند که نتوانستم این آگاهی را از او بگیرم و خودم آن را تحمل کنم. جی. ام. کوتسیا، نویسنده کتاب استاد پترزبورگ، همین احساس هراس داستایفسکی را به تصویر میکشد. پسر داستایفسکی بر اثر سقوط مرده است. حادثه مرگ فرزند، او را غصه دار کرده است، اما چیزی که آزارش می دهد این است که پسرش میدانسته که دارد میمیرد و او نتوانسته هیچ کاری بکند تا پسرش از آگاهی از این حقیقت محافظت شود. «چیزی که نمی تواند تاب بیاورد این فکر است که پاول در آخرین لحظه افتادنش میدانسته که هیچ چیزی قادر به نجاتش نیست و دیگر مرده است... با آنکه میداند پسرش مرده است، می خواهد او را محافظت کند. با خود می اندیشد تا آنگاه که زنده ام، بگذار من آن کسی باشم که حقیقت را میداند! بگذار هر آنچه مقدر است بر سر من نازل شود.»

این کتاب را نشر کوله‌پشتی در 272 صفحه با ترجمه لیلا کرد منتشر کرده. اگر به کتاب های صوتی علاقه دارید میتوانید نسخه صوتی این کتاب را از آوانامه و با گویندگی مریم پاک ذات از طاقچه دریافت کنید. لینک های مرتبط را میتوانید در انتهای این یادداشت ببینید. اگر اولین باریست که به طاقچه سر می‌زنید میتوانید اولین خریدتان را با 50 درصد تخفیف ثبت کنید.

نسخه الکترونیکی:

https://taaghche.com/book/42411/%D8%AA%D9%88%D9%84%D8%B3%D8%AA%D9%88%DB%8C-%D9%88-%D9%85%D8%A8%D9%84-%D8%A8%D9%86%D9%81%D8%B4

نسخه صوتی:

https://taaghche.com/audiobook/90043/%D8%AA%D9%88%D9%84%D8%B3%D8%AA%D9%88%DB%8C-%D9%88-%D9%85%D8%A8%D9%84-%D8%A8%D9%86%D9%81%D8%B4