چالش کتابخوانی طاقچه: جزء از کل
اکنون که نوشتن در خصوص کتاب جزء از کل را شروع میکنم، هنوز کتاب را تمام نکردهام ولی آنقدر برای نوشتن بیتاب بودم که نتوانستم منتظر اتمام کتاب شوم.
خواندن این کتاب برای من از هر جهت تجربهای جدید بود. اول آنکه مدتها بود که کتابی نخوانده بودم که بتوانم شخصیتهایش را دقیق پیش چشمانم تصور کنم. دوم آنکه من با این کتاب برای اولین بار گوش دادن کتاب صوتی را تجربه کردم. سوم آنکه برای اولین بار همزمان بخشهایی از کتاب را به صورت صوتی و بخشهایی را با خواندن تجربه کردم.
این یادداشت را هم، مانند یادداشت قبلیام برای این چالش در سه بخش خواهم نوشت. بخش اول در باب نویسنده، بخش دوم در باب خود اثر و بخش سوم در باب عبارات دوستداشتنی و گاهی تکاندهنده این کتاب برای من.
بخش اول در باب نویسنده استرالیایی استیو تولتز:
شاید کم باشند نویسندههایی در قرن حاضر که به محض نوشتن اولین کتاب خود، بسیار مورد تحسین و تمجید قرار گیرند و کتابشان جزو بزرگترین آثار ادبی کشورشان قلمداد شود یا حداقل من کسی را با این مشخصات در ذهن ندارم، کسی غیر از استیو تولتز.
استیو تولتز نویسنده استرالیایی است که اولین رمان خود را - همین کتاب جزء از کل- در سال 2008 منتشر کرد. این کتاب در همان سال نامزد دریافت جایزه بوکر شد. پس از آن دو رمان دیگر با نام ریگ روان و هرچه باداباد منتشر کرد.
بخش دوم در باب کتاب جزء از کل:
به نظرم عنوانی که طاقچه برای چالش مرداد ماه انتخاب کرده است، یعنی عنوان "رمانی طولانی که با تمامشدنش دلت برای شخصیتهایش تنگ میشود" تمام و کمال در کتاب جز از کل و شخصیتشهایش تحقق پیدا میکند. نویسنده در این کتاب برای مخاطب به معنای واقعی کلمه شخصیتپردازی میکند. دست تو را میگیرد، به نوشتههایش میبرد و تو را مینشاند گوشهای از صحنهای که وجود ندارد و اجازه میدهد زندگی شخصیتهایش را به تماشا بنشینی. با تکتک جزئیات ممکن.
کتاب بسیار خوشخوان و گیراست. بهعلاوه ترجمه خوب و خوانش خوب آن در نسخه صوتی کتاب، لذت گوش دادن به آن را دو چندان میکند. در کل داستان ما در حال شنیدن یک روایت طولانی از زندگی انسانهای مختلف هستیم. زندگی شخصیتها گاهی از زبان خودشان و گاهی توسط دیگری برای ما روایت میشود. از ابتدای تولدشان با آنها همراه میشویم و قدمبهقدم روایت "من شدن" شان را میشنویم. به طور خاص روایت من شدنِ مارتین دین و روایت من شدنِ جسپر دین.
در کل داستان یک نگاه فلسفی به چشم میخورد. این نگاه فلسفی هم در دیالوگها وجود دارد، هم در شخصیتپردازیها و مهمتر از همه در روند کلی داستان. به نظر من آنچه که این تم فلسفی موجود در کتاب را با نمونههای مشابه متفاوت میکند، کمدی جالبی است که در ادبیات کتاب وجود دارد. توصیفات بامزه و اغلب دور از ذهنی که نویسنده برای بیان مقصودش به کار میبرد، چیزی بود که در سرتاسر کتاب بسیار توجه من را جلب کرد. کمدی که گاهی در دل خود حقیقتهایی را نهان کرده است.
مثلاً در متن تشکری که هری میخواست ابتدای کتاب راهنمای تبهکاریاش چاپ شود:« دوست دارم از پدرم تشکر کنم که به من طعم خشونت را چشاند، همینطور از از پدربزرگم که به پدرم طعم خشونت را چشاند که او هم در عوض این طعم را با دهان من آشنا کرد. من فرزند ندارم بنابراین مجبورم این ارثیه را برای آشنایان و رهگذران بگذارم. در ضمن دوست دارم از سیستم عدالت نیو ساوث ولز تشکر کنم که به من درس بیعدالتی داد، از پلیس نیو ساوث ولز به خاطر فساد خستگیناپذیر و خشونت بیپایانش.»
پس از اتمام کتاب، سراغ خواندن نقدهای آن رفتم. عموماً نقدها در ستایش اثر و پدیدآورنده آن بودند ولی در میان این ستایشها، نکوهشهایی نیز به چشم میخورد. به عنوان مثال میتوان به یادداشت منتقد ادبی جان فریمن اشاره کرد که در نیویورک تایمز منتشر شد، اشاره کرد.
لینک دسترسی:
شخصاً برای من، خواندن (در واقع گوش دادن) به این کتاب نسبتاً طولانی، جزو دلنشینترین تجربههای کتابخوانی من در این چند وقت اخیر بود و احتمالاً تا چند وقت آینده گاهی به شخصیتهایش و اتفاقاتی که برایشان اتفاق افتاده بود، فکر خواهم کرد.
بخش سوم باب عبارات دوستداشتنی و گاهی تکاندهنده این کتاب برای من:
- نمیتوانی پای خود را فراموش کنی، مخصوصاً پایی که وزن رویاهای بربادرفته را حمل میکند.
- دست پینهبسته نوستالژی خوب قلبم را مالش داد و فهمیدم آدم برای دوران مزخرف هم مثل دوران خوش دلتنگ میشود. چون در پایان روز، تنها چیزی که برایش دلتنگ میشوی خود زمان است.
- مردان و زنان جوان زیادی بر اثر آنفولانزاهای گوناگون روح، عطسههای مرگبار کردهاند.
- با نگاهش میتوانست یک دولت را سرنگون کند.
- وقتی بچه هستی برای اینکه پیرو جمع نباشی با این جمله به تو حمله میکنند «اگه همه از بالای پل بپرند پایین، تو هم باید بپری؟» ولی وقتی بزرگ میشوی ناگهان متفاوت بودن با دیگران جرم به حساب میآید و مردم میگویند «هی. همه دارن از روی پل میپرن پایین، تو چرا نمیپری؟»
- خجالتآور است تماشای کسی که آخر عمری خود را موشکافی میکند و به این نتیجه میرسد تنها چیزی که با خود به گور میبرد شرمِ زندگی نکردن است.
- به اندازهٔ کافی صندلی یا خوشبختی وجود ندارد که به همه برسد، همینطور غذا، همینطور شادی همینطور تخت و شغل و خنده و دوست و لبخند و پول و هوای تمیز برای نفس کشیدن… و موسیقی همچنان ادامه دارد. من یکی از اولین بازندهها بودم و داشتم فکر میکردم آدم باید در زندگی صندلی خودش را همراه داشته باشد تا محتاج منابع عمومی روبهکاهش نباشد.
پ.ن: یادداشت را زمانی تکمیل کردم که کتاب را به اتمام رساندم.
نسخه صوتی کتاب در طاقچه:
نسخه متنی کتاب در طاقچه با ترجمه پیمان خاکسار:
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: کافکا در ساحل
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: ما تمامش میکنیم
مطلبی دیگر از این انتشارات
«شاید نیاز داری با یک نفر حرف بزنی»، کتابی خواندنی و تاثیرگذار