درحال تحصیل در رشته مهندسی کامپیوتر - خوره اطلاعات - علاقمند به یادگیری زبانهای مختلف - کتابدوست :)
چالش کتابخوانی طاقچه: جنایات و مکافات
به عنوان چهارمین کتاب برای چالش 1400 طاقچه با موضوع "کتابی که از نوشتن آن 100 سال میگذرد"، جنایات و مکافات را خواندم. البته بارعکس بقیه کتابها این کتاب در لیست کتابهایی که خودم هم میخواستم بخوانم بود. در ابتدا به خاطر حجم آن هیجان زده بودم و باید اعتراف کنم که تا حدود 50 الی 100 صفحه اول برایم جذاب هم نبود و از خودم میپرسیدم چرا اینطوری؟ چرا اونطوری؟ مثلا داستایفسکی اسم خیابان را نگفته بود و به جای آن نوشته بود: "خیابان "ل..."" که واقعا روی اعصاب من بود. خب چرا؟
از آن که بگذریم، به غایت کتاب زیبایی است و حقیقتا ارزش آن را دارد که آدم این همه صفحه را بخواند. مدتها بود که اینقدر از خواندن کتابی لذت نبرده بودم. داستایفسکی همه جزئیات را به قدری خوب نوشته است که آدم احساس میکند دارد فیلم میبیند و یا خودش هم با همان آدمها انجاست و فقط مثل راوی یا روح است. این اولین چیزی بود که بابت رمان دوست داشتم.
نکته بعدی اینکه به شخصه اسمها را فراموش میکردم؛ بنابراین از ویکیپدیا اسمها را گرفتم که بدانم هرکسی، چه کسی است! ولی خب کمی از داستان برایم اسپویل شد (البته که نقطه قوت داستایفسکی همان گفتن جزئیات و نشان دادن روحیات آدمهاست و به شخصه از این اسپویل شدنه ناراحت نشدم!) ولی اگر میخواید که برای شما داستان اسپویل نشه، پیشنهاد میکنم از اول هرکسی که وارد داستان میشه رو اسمش و نقشش و حتی میتونید شخصیتش رو هم بنویسید. البته اگه فکر میکنید مثل من بعدش در بیاد آوردن اسمها دچار مشکل میشید.
بریم سراغ برجستهترین بخش رمان، یعنی تحلیل شخصیتها و نشان دادن روحیات آنها. واقعا فوقالعادست! یعنی حقیقتا به شدت قابل لمس توصیفات انجام شده (صفحات 650 اینا بود که اوج شگفتزدگی من بود که چطور در توانش بوده این همهههه بنویسه و توضیح بده، حتی نامربوطترین چیزها رو). اینطوری که شخص اول یه فلسفهای برای خودش میسازه و معتقده که بنابراین و بنا بر شرایط موجود، این جنایت بهترین کار ممکنه. بعد میره و ریسک میکنه و این جنایت رو انجام میده، درکنارش یه بهای اضافهای هم میپردازه. ولی بابت این جنایت عذاب یا به تفسیر داستایفسکی "مکافات" میکشه.
همچنین میگه: هر آدمی نمیتونه از اون حالت عادی خارج بشه. هرکسی، نمیتونه مرتکب جنایات سنگین بشه، بلکه فقط یک سری محدود از آدمها هستن که میتونن دست به جنایات عظیم بزنن و حتی به گونهای اجتماع رو کنترل کنن. به خاطر همین سواله که راسکلینکف، شخصیت اصلی دست به قتل میزنه: "آیا من میتونم شپش نباشم و انسان باشم؟ آیا میتونم برای خودم فکر کنم؟ آیا ممکنه که من دنباله رو نباشم؟ و..."
(احتمالا اسپویل!) نقطه عطف داستان هم جاییه که راسکلینکف شخصی به اسم سونیا رو میشناسه. سونیا بدکارهست ولی خیلی قلب پاکی داره و با حجب و حیاست. معصومیت سونیا، باعث تغییر و تحول در راسکلینکف میشه و باعث میشه که اون خودش رو مستحق مجازات بدونه و بره اعتراف کنه.
همچنین یه کاراگاهی هست این وسط که رسما دست به هرکاری میزنه تا راسکلینکف اعتراف کنه به قتل. از هر ترفند روانشناسی استفاده میکنه و هرجوری که میتونه اونو آزمایش میکنه تا ببینه چی میگه و چیکار میکنه. ولی خب شخصیت ما دوست نداره اعتراف کنه و هی مقاومت میکنه، به هذیون دچار میشه، وحشت میکنه، نگران میشه و هی سعی میکنه حواسشو جمع کنه و به خودش میگه: "نه! تو قراره عاقل بمونی و عاقل میمونی!"
این وسط شخصیت یک نفر دیگه هم نشون داده میشه. کسی که به پول و مقام و منسب به شدت نسبیای رسیده ولی خیلی به خود غرهست و معتقده که باید همسری داشته باشه که فقیر باشن و به خاطر همین مدیون و متشکر همسرش باشه و سر به زیر باشه و دنبال همچین شخصی میگرده. آخرش هم شخصیت دروغینش فرو میریزه :)) (پایان اسپویل)
بعضی از بخشهای کتاب که دوستشون داشتم:
+ یا به کلی از زندگی رو گردان شد. مطیعانه سرنوشت را، همانطور که هست، یک بار و برای همیشه پذیرفت و هر نوع حق تلاش و زندگی و دوست داشتن را در خود خفه کرد.
+ باور میکنید، میخواهند انسان هیچ شخصیتی نداشته باشد، و این را لطف کار میدانند. تمام سعیشان در این است که انسان شبیه به خودش نباشد، که کمتر از هر چیز به حقیقت خودش شباهت داشته باشد! و این از نظر آنان پیشرفت شناخته میشود. کاش لااقل دروغ را به شیوه خاص خود بیان میکردند، اما...
+ همه چیز به نظر آنها "نظم اجتماع" است و دیگر هیچ! این جمله محبوبشان است! از اینجا مستقیما نتیجه میگیرند که اگر اجتماع وضعی طبیعی داشته باشد، تمام جنایتها هم فوری ناپدید میشوند زیرا دیگر علتی برای اعتراض باقی نمیماند، و همه در یک لحظه صالح میشوند! طبیعت انسانی به حساب نمیآید! طبیعت طرد میشود! طبیعتی اصلا وجود ندارد!
+ سقفهای کوتاه و اتاقهای تنگ به روح و عقل انسان تنگی میدهد.
+ مردم تغییر نخواهند کرد و کسی آنها را تغییر نخواهد داد و نمیارزد انسان سعی بیهوده کند.
+ میدانم که باورتان نمیشود، اما زیاد فلسفه نبافید، خود را مستقیما بی هیچ تفکر به اختیار زندگی بگذارید و نگران نباشید. زندگی شما را به ساحل میرساند و روی پای خودتان قرار میدهد. به کدام ساحل؟ چه میدانم؟ فقط اعتقاد دارم هنوز زیاد باید زندگی کنید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: کاج زدگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: زندگی و زمانه مایکل ک
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش مطالعهی طاقچه: از قیطریه تا اورنج کانتی