در جستجو
چالش کتابخوانی طاقچه: جنگ چهره زنانه ندارد.
«در نوزده سالگی به من نشان شجاعت دادهشد. در همون نوزده سالگی موهام شروع کردن به سفید شدن. در نوزده سالگی، در آخرین عملیاتی که توش حضور داشتم، جفت ریههام ترکش خوردن. یه گلوله هم از بین دو مهرهی ستون فقراتم رد شد. از پا معلول شدم... و من رو کشته به حساب آوردن... الان که به نوهی نوزده سالهام نگاه میکنم... تعجب میکنم! بچهاست هنوز»
این چند خط از گفتههای نادژدا واسیلیونا آنیسیمووا است که زمان جنگ دوم جهانی در ارتش شوروی مسئول بهداشت بوده. این گفتهها زیادن، زنان و دخترانی که بعضا هنوز ۲۰ ساله هم نشده بودند ولی با ایمان و با قدرت در مقابل حملهی آلمانها، در کنار برادرانشان اسلحه دست گرفتند و جنگیدند، در بیمارستانها از سربازان زخمی پرستاری کردند، از سربازان عکس گرفتند و برای روزنامه گزارش نوشتند، در نانوایی برای سربازان نان پختند، در رختشویی لباسهای سربازان رو چنگ زدند، و در میدان جنگ خلبانی کردند و تانک روندند و... . اما این تمام داستان نیست؛ ستوان دوم والنتینا پاولوونا چودایوا، فرمانده ادوات پدافند ضدهوایی میگه:« ... چکمههام رو تو بازار فروختم و با پولش کفش زنونه خریدم. وقتی برای اولین بار پیراهن بلند زنونه تنم کردم، غرق اشک شدم. خودم رو تو آینه نشناختم. آخه ما چهارسال فقط شلوار تنمون بود. به کی میتونستم بگم که من مجروح شدم تو جبهه؟ اگه بگی دیگه کی تو رو استخدام میکنه؟ کی میاد باهات ازدواج کنه؟ ما مثل بردهها ساکت بودیم. به هیچکس نمیگفتیم تو جبهه جنگیدیم. البته بین خودمون ارتباط رو حفظ میکردیم، با هم مکاتبه میکردیم، بعدها تازه شروع کردن به ما اهمیت بدن، بعد از سی سال... از ما دعوت کنن... اما اون اوایل ما همه چی رو مخفی میکردیم، حتا نشانهامون رو به لباسمون نمیزدیم. این مردها بودن که قهرمان شدن، فاتحان جنگ، شوهران مورد علاقه، جنگ مال اونا بود، به ما به چشم دیگهای نگاه میکردن. کاملا جور دیگهای... این جوری بگم، پیروزی رو از ما گرفتن و مصادره کردن. خیلی بی سروصدا اون رو با خوشبختی عادی زنانه عوض کردن. پیروزی رو با ما قسمت نکردن... دلخور شدیم... نمیفهمیدیم علت این رفتار رو...» در میدان جنگ همهچیز برابر بود. زندگی عادی تعطیل شده بود و زنان و مردان دوشادوش هم اسلحه دست گرفته بودند و میجنگیدند. اما بیرون از جنگ، در باور عمومی حتی برای بسیاری از مردانی که در میدان رزم بودند و خانوادههایشان، هنوز تقسیمبندیهای زنانه و مردانه به قوت خودش باقی بود؛ جنگ امری خشن و مردانه است و با لطافت و ظرافت و سرزندگی زنانه همخوانی ندارد. این باور برای سالها زنانی را که جنگیده بودند انکار کرد. حتی بسیاری از زنانی هم که جنگیده بودند در ناخودآگاه این تقسیمبندی را پذیرفته بودند. تعداد قابل توجهی از زنانی که در این کتاب خاطراتشون رو نقل کردند دائم متذکر میشدند که زنانگیشون رو کنار گذاشته بودند، مجبور بودند جای پیراهن زنانه، پوتین و شلوار بپوشند و نمیتوانستند به ظاهر خودشان برسند... اما برایشان عادی بود که مردان نتوانند چنین رسیدگیهایی داشته باشند. جنگ زندگی عادی همه رو مختل میکنه، زن و مرد نداره، وقتی ایستادیم و اسلحه دست گرفتیم همونطور که نمیتونیم هرروز صبح رژلب بزنیم و دائم ابروهامون رو رنگ کنیم، فرصتی برای هر روز اصلاح کردن ریش و عطر و کروات زدن و خوشتیپ بودن هم نداریم... . ولی بعد از جنگ مردان برای اسلحه دست گرفتن و کنار گذاشتن زندگی عادی تشویق میشن و زنان کنار گذاشته میشن. حتی ازدواج با زنی که در جبهه بوده برای بسیاری نپذیرفتنی و نگران کننده است، حتی برای زنان، و این دردناکتره... تامارا ستپانوونا اومنیاگینا، ستوان سوم و امدادگر پزشکی میگه:« شب نشستیم دور میز با هم چایی بخوریم. مادرشوهرم پسرش رو برد تو آشپزخونه، گریه میکرد و میگفت با کی ازدواج کردی؟ با یه دختر جبههای؟ تو دوتا خواهر هم داری. به اونا فکر کردی؟ کی بعد ازدواجت با یه دختر جبههای میاد خواهرهات رو بگیره؟ حالا وقتی این چیزها رو یادم میاد دلم میخواد گریه کنم.»
اما عنوان «جنگ چهرهی زنانه ندارد» تعبیر دیگری هم میتواند داشتهباشد، چیزی که بالاتر از زبان یکی از رزمندگان زن به آن اشاره کردم. تا سالها روایتهای زنان از جنگ شنیده نشده است. زنان هم نیمی از جامعه و بخشی از رزمندگان و نیروهای فعال در جبههها بودند ولی هیچگاه صدایشان شنیده نشد، خاطراتشان بازگو نشد و تا سالها دعوت به سکوت و فراموشی شدند... این کتاب و گزارش مستندی که تهیه کرده تلاش میکنه حرفها، خاطرات و تجربهی افرادی رو به ما برسونه که در پیشبرد جنگ و پیروزی نقش داشتند ولی نقششون نه تنها دیده نشد که انکار شد.
لابهلای روایتها آدمهای مختلفی رو میشناسیم، زنانی که با ایمان به کمونیسم و استالین جنگیدند و هنوز از باورشون دفاع میکنند و زنانی که همزمان که برای کشورشون میجنگیدند، عزیزانی در اردوگاههای کار اجباری داشتند... . جنگ و دشمن خارجی آدمها رو با باورهای مختلف و بعضا متضاد کنار هم نگه داشته بود. این روزها که جنگ داخلی افغانستان اوج گرفته و طالبان دوباره از هرسو سربرآورده، بنظرم میاد باور به یک ملت بودن برای مردم یک سرزمین غنیمته، چیزی که گویی روسها در زمان شوروی داشتند، اما مردم امروز افغانستان نه... تامارا لوکیانوونا تاروپ مهندس عمران میگه:« مهم ترین سلاح ما ایمان بود نه ترس؛ به حزب کمونیست قسم (من تو جنگ عضو حزب کمونیست شدم و تا همین امروز هم کمونیستم)، من از کارت عضویت حزب کمونیست خجالت نمیکشم، مثل خیلیها از عضویت تو حزب برنگشتم، هرچند همهی اونا دوستای منن. اما ایمان من از اونموقعها تغییر زیادی نکرده. منظورم از سال چهل و یکه...» در مقابل، لیلیا میخایلوونا بوتکو پرستار بخش جراحی از داییش میگه که در اردوگاه کار اجباری بود:« دایی من تو اردوگاه کار اجباری زندانی بود،تو راهآهن کار میکرد. از کمونیستای قدیمی بود. وقتی سر کار بود دستگیرش کردن... میدونید دربارهی کی حرف میزنم؟ ان. ک. و. د. ... دایی خوب و مهربونمون رو بردن، ما مطمئن بودیم که اون بیگناهه. ایمان داشتیم. اون بخاطر جانفشانیهاش تو جنگ داخلی نشان شجاعت دریافت کرده بود. اما بعد سخنرانی استالین مادرم گفت از میهنمون دفاع میکنیم. بعد مسائل شخصیمون رو دنبال میکنیم. همه میهن رو دوست داشتن. من فورا رفتم مرکز اعزام. با داروهام رفتم. هنوز تبم قطع نشده بود. اما نمیتونستم منتظر بمونم...». یکی از پزشکهای پارتیزان روایت میکنه:« ... میتونید زن حاملهای رو تصور کنید که در حال حمل مینه؟ اون منتظر تولد فرزندش بود... عاشق زندگیش بود و دوست داشت زنده بمونه. البته که میترسید. اما با این همه کارش رو انجام میداد... اونا به خاطر استالین نمیجنگیدند، بهخاطر فرزندای خودشون میجنگیدن. بخاطر زندگی آینده...»
و در آخر صحبت از عشق و زندگی در خط به خط داستان هرزنی دیده میشد، عشقهای سرکوب شده و عشقهای به سرانجام رسیده، کوتاه یا طولانی... زندگی حتی در خط مقدم جبهه هم ادامه داره. یکی از اعضای یگان شناسایی میگفت:« ... من حتی روز حادثه رو هم یادم هست، سهشنبه بود، البته بعدا به این قضیه توجه کردم. سهشنبه... تاریخ دقیق و اینرو که کدوم ماه سال بود یادم نیست. اما این اتفاق روز سهشنبه افتاد... خیلی اتفاقی رفتم کنار پنجره. روی نیمکت روبروی خونهمون،یه پسر و دختر جوون نشسته بودن و داشتن همدیگه رو میبوسیدن. من شوکه شدم. اطرافمون پر از بمب و تیربارونه. اون وقت اونا دارن همدیگه رو میبوسن... یکه خوردم انتظار دیدن این صحنهی پر از صلح و زندگی رو نداشتم...»
این کتاب حاصل مصاحبههای سوتلانا آلکساندرونا آلکسیویچ با زنان رزمندهی روسی در جنگ دوم جهانی است که آقای عبدالمجید احمدی به فارسی ترجمه کرده و نشر چشمه چاپ کرده است. کتاب بصورت الکترونیک و صوتی در طاقچه موجوده. کتاب صوتی رو با صدای خانم مهسا ملک مرزبان میتونید بشنوید و فایل متنی کتاب در طاقچه بینهایت هم در دسترس هست.
متن الکترونیک کتاب جنگ چهره زنانه ندارد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: بیروت ۷۵
مطلبی دیگر از این انتشارات
زنده تر از زندگی
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه:خاطرات یک کتابفروش