چالش کتابخوانی طاقچه: دوستش داشتم
اخطار!: پاراگراف اول این متن حاوی اسپویل کتاب ملت عشق است، اگه هنوز این کتاب رو نخوندید(که بعیده احتمالا ؛) ) یا به دلیلی اسپویل دوست ندارید از روش بپرید! وقتی کتاب "ملت عشق" خیلی مطرح و محبوب و به عنوان یکی از کتابهای خوب معرفی شد یکی از دلایلی که باعث شد من بعد از خوندن دوستش نداشته باشم این بود که پایان داستان بهم به طور ناخودآگاه این احساس دست داد که کتاب در پی توجیه مفهوم خیانت هست و به این علت دوستش نداشتم فارغ از اینکه اون تعدادی هم که خونده بودند و برخلاف موج رایج اون روزها دوستش نداشتند علت اونرو این بیان میکردند که داستان مولانا و شمس باید قویتر روایت میشد و دلیل مخالفتشون کمتر خود داستان الا بود چیزی که برای من پررنگتر بود و اتفاقا چهل قاعده و قانون شمس و مولوی و روایتهای موازی دنیای قدیم رو دوست داشتم و چیزی که برام محل اشکال بود روایتهای زمان حال بود. (اگه این کتاب رو خونده باشید احتمالا متوجه منظورم میشید، در این کتاب قهرمان قصه زنی هست که شوهرش بهش خیانت کرده و در ادامه روند داستان به گونهای پیش میره که در پایان ما بهش حق میدیم در حالیکه که هنوز رابطه قبلیش رو رسما تموم نکرده اما با مرد دیگهای هم وارد رابطه عاطفی و احساسی میشه... نمیدونم! شاید هم من پیاز داغش رو زیاد میکنم و چنین چیزهایی لازمه روابط دنیای جدیده اما به هرحال برای من خوشایند نبود!) حالا چرا دیدگاه خودم از کتاب "دوستش داشتم" را با کتاب دیگهای شروع کردم؟! چون موقع خوندن کتاب "دوستش داشتم" هم همین احساس رو داشتم.
پایان اسپویل! روابط عاطفی و احساسی ما انسانها خیلی پیچیده است. در حالت عادی اگه از کسی بپرسید نظرت درباره خیانت چیه؟! مسلما جوابش اینه خیلی بده! مردی که با وجود زن و بچه میره دنبال زن دیگهای خیلی نامرده! زنی که با وجود اینکه میدونه وارد زندگی مردی شده که متاهله خیلی نازنه! زنی که میدونه مردش خیانت کرده ولی به جای اینکه ترکش کنه پاش میمونه و اعتراف میکنه حتی با وجود خیانت شوهرش هنوز میخواهد ادامه بده خیلی زبون و ضعیفه! گفتن این حرفها آسونه اما در واقعیت اگر داستانها رو از جنبه دیگری دنبال کنیم و پای روایت مردی که خیانت کرده و رفته، مردی که خیانت کرده اما مونده، زنی که خیانت دیده اما مونده، زنی که عامل خیانت بوده و رفته و زنی که خیانت دیده بشینیم شاید درک پیچیدگی آدمها برامون سادهتر میشه. این کتاب روایت زنی هست که عاشق شوهرش بوده، شوهرش هم عاشق اون بوده و دوتا بچه داشتند اما مرد قصه یکروز تصمیم میگیره بذاره بره پی معشوقه جدیدش! به همین سادگی... البته که مرد محکومه اما در ادامه داستان زن قصه با پدر شوهرش وارد یک مکالمه طولانی میشن که شالوده کل قصه تا پایانه و طی اون پدرشوهر ساکت و درونگرا و سخت و یخش که اصلا بهش نمیآد! برای عروسش از گذشتههای خودش صحبت میکنه، از زمانی که اونهم در گذشته پاش لغزیده و دلش یک جای دیگه گیر کرده! روایت جذاب و گیرایی که هم عروسش رو متعجب میکنه و هم به ما به عنوان مخاطب ثانی این احساس دست میده که واقعا آیا وقتی حتی وسط یک رابطهایم و دلمون میلرزه، شجاعت اینه رابطه قبلی رو حفظ کنیم و رابطه جدید را تمام؟! یا برعکس... پدر شوهر اصلا روایتاش رو با همین سوال چالشی شروع میکنه که همیشه همه دلشون برای اونی که مونده و خیانت دیده میسوزه اما آیا تا به حال دلتون برای اونی که رفته هم سوخته؟! و بعد روایت خودش رو آغاز میکنه... چیزی که در پایان من دلم برای پدرشوهره یعنی کسی که خیانت کرده بود هم سوخت و دچار عذابوجدان شدم درصورتی که از نظرم کسی که خیانت میکنه قابل دلسوزی نیست به این دلیل که خب خیانت از نظرم هیچ توجیهای نداره اما این داستان کوتاه طوری بود که باز یادم آورد حتی خیانت ممکنه یک داستان کاملا سیاه یا سفید نباشه! (بابت این دیدگاه خوشحال نیستم فقط میخواهم بگم تاثیر قلم یک نویسنده خوب چهقدر میتونه باشه که حتی یک پدیدهای رو هم که از نظرمون بدیش مسلمه به چالش بکشه!)
در کل من کتاب رو دوست داشتم، کوتاه بود، جملات کلیدی و به قول برخی دوستان کپشنهای تلگرامی و اینستاگرامی اش :) زیاد و جالب بود. (مطمئنم جملات زیادی از این کتاب رو در قالب تکه کتاب اینجا و اونجا خونده و شنیدهاید حتی همون جمله معروف یک پایان تلخ بهتر از تلخی بیپایان!) و ترجمه خوبی هم داشت. (من از نشر ماهی خوندم بنا بر اینکه تا اینجا هرچیزی از این نشر خوندم بد نبوده و تاحالا ناامیدم نکرده اما اطلاعی از ترجمههای دیگه این کتاب ندارم، به نظر نمیاومد متن اصلی هم چندان سخت باشه و مترجمهای دیگه هم چالشهای سختی براش ترجمهاش پیش روشون بوده... )
یکی دیگه از کلیشه ضدکلیشههای کتاب (علاوه بر اینکه خیانت فقط یک داستان سفید یا سیاه نیست، البته همانطور که پاراگراف قبل گفتم بابت گفتن این جمله عذابوجدان دارم! چون از نظرم قبلا و حتی حالا تا حدی کلا سیاهه خیانت! ) برای من این بود که کلیشه هرکی ساکت و سرد و یخه یعنی بیاحساسه رو هم به چالش میکشه، بله آدمهای زیادی هستند که کمحرفاند، درونگرا هستند، زیاد احساساتشون بروز نمیدن اما برخلاف تصور شما تمام حرکات، حالات و لحظههای خوب و بد شما را در خاطر دارند و میتونند براتون دوستهای خوبی باشند.
یک نکته دیگه که البته اونم ناشی از یک ذهنیت غلط یا درسته اینکه من کلا نظر مساعدی به مردهای فرانسوی نداشتم ؛))))))) و از نظرم طبق رمانها و فیلمهای قبلی اکثرا بیوفا بودند و این کتاب هم باز این ذهنیت رو تقویت کرد. دی :)))))))))) (الان که دارم این رو مینویسم واقعا خندهام گرفته بابتش کانه حالا مردهای تمام ملیتها رو میشناسم! اما چون بابت کوچکترین نکتههایی که موقع خوندن هر کتاب به ذهنم میرسه هم شور و شوق دارم لازم دونستم این نکته اساسی رو هم ذکر کنم :) و یک نکته بیربط دیگه امروز مطیحیدری اینفلوئنسر پرطرفدار ساکن فرانسه که شوهر فرانسوی هم داشت از شوهرش جدا شد. پس فاعتبروا یا اولیالباب :) )
برای خوندن این کتاب نوشته آناگاوالدا با ترجمه ناهید فروغان در طاقچه میتونید از این لینک استفاده کنید:
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: هیچ چیز دوبار اتفاق نمیافتد
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: آکاتا؛ جادوگر سفید 1
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: و آنگاه هیچکس نماند