چالش کتابخوانی طاقچه: دوستش داشتم

باز هم چالش کتابخوانی طاقچه (ماه مهر) و باز هم کتابی جدید و متفاوت!
کتابی از نویسنده ای فرانسوی با موضوع شکست عشقی (راحت تر بگویم خیانت?).
داستان کتاب از لحظاتی بعد از رها شدن کلوئه و دو دخترش از جانب همسرش آدرین اغاز می شود، همسری که به‌ صراحت بیان مي دارد که می رود تا زندگی جدیدی با معشوقه اش داشته باشد. پدر شوهر کلوئه، پی‌یر، که همیشه مردی کم حرف، خشک و بی تفاوت بوده است، با وجود مخالفت همسرش، دست عروس و نوه هایش را می گيرد و آنها را به کلبه ای در حاشیه پاریس می برد. باقی داستان در ارتباطات و مکالمات بین کلوئه و پی‌یر می گذرد.
پی‌یر سعی می کند تا با بازگو کردن گذشته و بیان خاطراتی از معشوقه ای در گذشته که کسی از آن خبر ندارد، دید جدیدی از آنچه رخ داده برای کلوئه ایجاد کند، اینکه اگر آدرین او را رها نمی کرد و به عشقش نمی رسید، چه آینده ای در انتظار او و بچه هایش بود!

کتاب، کتاب خوبی بود. فرم خوب و قلم روان و جذابی داشت و داستان را ملموس و قابل فهم روایت می کرد. اما... محتوا اصلا مورد پسند من نبود.
داستان می خواست بفهماند که هر کسی ممکن است مورد خیانت قرار بگیرد. قدر شناسی ارزشی ندارد و حتی اگر کمک های فراوانی به همسرت کرده باشی تا خودش را بشناسد و سری در بین سرها در بیاورد، نزدیک ده سال در کنارش بوده باشی و دو فرزند حاصل عشق بینتان بوده باشد، نباید انتظاری از او داشته باشی و اگر بی دلیل رهایت کرد، کسی را مقصر بدانی. باید به زندگی بگردی، انگار که هیچ اتفاقی نیافتاده! چرا که او هم حق دارد زندگی کند، آن طور که هوا و هوسش اقتضا می کند و آن طور که میلش می کشد تا نکند خدایی نکرده به آرزوهای جسمی اش نرسد. و خانواده هم نباید مانع او شود چرا که رها کردن عشق واقعی(بخوانید هوسی) به خاطر خانواده، فداکاری و جان فشانی به حساب می آید و نتیجه خوبی برای هیچ کس نخواهد داشت! دیده اند که می گویند!

و این هم قسمتی از کتاب:

«سرم را به علامت تایید تکان دادم، ولی برایم قابل درک نبود. نمی‌توانستم مردی را که در ابراز علاقه خست به خرج می‌داد و جلو شور و هیجانش را می‌گرفت درک کنم. یعنی نباید احوالات درونی‌مان را بروز بدهیم، مبادا ضعیف به نظر برسیم؟ من که نمی‌فهمیدم. در خانه‌ی من بوسه و نوازش جزئی از زندگی بود.
هنوز آن شب طوفانی را که در همین آشپزخانه جمع شده بودیم به یاد دارم ... کریستین، خواهر شوهرم، از معلم‌های بچه‌هایش شکایت می‌کرد. می‌گفت ناواردند و کم حوصله. بعد صحبت به تربیت کشید، اول تربیت به طور کلی و بعد تربیت ترکید، اما چنین نشد. دوباره تلخی‌ها و دلخوری‌هایشان را فرو خوردند و با چند زخم زبان جو انفجار گرفته شد.
مثل همیشه.
مگر جز این هم انتظاری می‌رفت؟ پدر شوهرم همیشه از درگیری اجتناب می‌کرد. گوشه و کنایه‌های بچه‌ها را بی پاسخ می‌گذاشت و قبل از اینکه راهش را بکشید و برود، لبخند زبان می‌گفت: «انتقادهایتان اثری در من ندارد. از این گوش می‌شنوم و از آن گوش در می‌دهم.»
البته آن بار بحث شدیدتر بود.
چهره‌ی در هم فشرده‌اش هنوز به یادم مانده. طوری با دست‌هایشان تنگ آب را فشار می‌داد که انگار بخواهد جلو چشم ما خُردش کند.
سعی می‌کردم حرف‌هایی را که هیچ‌وقت به زبان نمی‌آورد. حدس بزنم و بفهمم. می‌خواستم بدانم چه درکی از اتفاقات دور و برش دارد؟ وقتی تنهاست به چی فکر می‌کند؟ در خلوتش چگونه آدمی است؟
کریستین، که تیرش به سنگ خورده بود، به طرف من برگشت:
«کلوئه، تو چی؟ نظر تو درباره‌ی این حرف‌ها چیست؟»
خسته بودم. می‌خواستم این بحث تمام شود. به قدر کافی از ماجراهای خانوادگی‌شان شنیده بودم.
غرق فکر گفتم: «من؟ من فکر می‌کنم پی‌یر با ما زندگی نمی‌کند. منظورم این است که عملا با ما زندگی نمی‌کند. یک مریخی گمشده است که سر از خانواده‌ی دیپل در آورده...»
بقیه شانه بالا انداختند و رویشان را برگرداندند. اما او نه.
تنگ آب را رها کرد، عضلات صورتش شل شد و لبخندی به من زد. اولین بار بود که میدیدم این طور لبخند می‌زند.》

دوستشداشتمکتاب«مناورادوستداشتم»نوشتهآناگاوالدا،نویسندهمعاصرفرانسویاست.اینرمانداستانخانواده‌ایاستکهپدرخانوادهبه‌طورناگهانیهمسرودودخترشراترکمی‌کندوماجراهاییرارقممی‌زندکهموجبواکاویوشناساییشخصیتواقعیپدر،مادروروابطآن‌هادرطولزندگیمشترکشانمی‌شود...taaghche.c
https://taaghche.com/book/54963/%D8%AF%D9%88%D8%B3%D8%AA%D8%B4-%D8%AF%D8%A7%D8%B4%D8%AA%D9%85