چالش کتابخوانی طاقچه | روی دریا فقط یک قایق کاغذی مانده است
احمدرضا احمدی را خیلی اتفاقی شناختم. سالها پس از اینکه از شعر فاصله گرفته بودم و دیگر میلی به کتابهای شعر نداشتم. یادم است ایستاده بودیم توی حیاط یکی از این خانههای تاریخی و با «میم» و «ف» از داستان حرف میزدیم. روزهایی بود که سودای نویسندگی در سر داشتم و هربار داستانکی مینوشتم، بلکه در انجمن بخوانم و تشویق شوم؛ که البته هربار تیرم به سنگ میخورد و جز یک صفحه انتقاد و پیشنهاد چیزی نصیبم نمیشد.
بگذریم. داشتم از احمدرضا احمدی میگفتم. در همان حیاط بود که میم از شعر گفت و تاکید کرد اگر دوست داری داستان خوبی بنویسی شعر بخوان! احمدرضا احمدی بخوان. شاملو بخوان. اگر به اینها علاقهای نداری، برو همان حافظ و سعدی بخوان.
فردای آن روز که نه، چند روز بعدش خیلی اتفاقی رسیدم به این شعر احمدرضا احمدی:
ما
سرانجام
مجبور شدیم
بر فراز فنجانهای چای
پرواز کنیم.
همین چند کلمه شروع آشنایی من با احمدرضا احمدی بود. بعدها خیلی اتفاقی کتاب «ساعت ده صبح بود» را وسط یک دستدوم فروشی پیدا کردم. نزدیک به پنج شش سال میشد که هیچ کتاب شعری نخریده بودم. اما وقتی تمام خاطرات بالا در ذهنم مرور شد، قانع شدم که برش دارم و بیاورمش خانه.
برای من بعضی از کتابها حکم کتاب بالینی را دارند. میگذارمشان کنار تشک و لحافم و شبها موقع خواب سری به آنها میزنم و چند صفحهای را میخوانم. ساعت ده صبح بود هم برای یکی دو هفته تبدیل شد به کتاب بالینیام.
بعدها از احمدرضا احمدی کتابهای دیگری هم خواندم. نه فقط شعر، که سری به رمانهایش هم زدم. «بر دیوار کافهها» را به واسطهی فرم و زبان شاعرانهاش پیشنهاد میکنم بخوانید. به جز رمانها و داستانهای بلندش، البته شعر و ترانههای کودکانهاش هم جذاباند. یک سنگینی و ملاحت خاصی دارند که خاص خود احمدرضا احمدی است.
خیلی خب. برگردم به طاقچه و چالش اردیبهشت ماه. وقتی دیدم چالش اردیبهشت، خوانش یک کتاب شعر است، باز یاد احمدرضا احمدی افتادم. خیلی وقت بود کتاب شعری دست نگرفته بودم. خیلی وقت بود فرصت رها شدن در دنیای شاعران را از خودم دریغ کرده بودم. تا اینکه رسیدیم به اردیبهشت، که ماه زیبایی و شعر و ترانه هم بوده و هست. اینبار رفتم به سراغ کتاب «روی دریا فقط یک قایق کاغذی مانده است.» اسم کتاب به قدری شاعرانه است که خود خبر از سر درون بدهد. من هم اهل فن نیستم که بخواهم تخصصی دربارهی کتاب حرف بزنم. نتیجه اینکه، اکتفا میکنم به آوردن شعری از کتاب، که آن را هم با فال زدن انتخاب خواهم کرد. صرفاً چون اعتقاد دارم به جز حافظ با دیگر کتابها هم میشود فال زد.
در کنار آن کتابفروشی
ولگردان از سرما
آتش روشن کرده بودند
جعبههای شکسته
و کارتنهای خالی
کفاف آتش و گرمای
آنان را نمیداد
از کتابفروش خواستند
به آنها کتاب بدهد
تا آتش بزنند
و گرم شوند
کتابفروش قبول کرد
خودش یکی یکی
کتابها را در آتش انداخت
ولگردان و کتابفروش
در پایان شب
از دروازههای وحشت
آرام و سربهزیر
عبور کردند.
«همهی آن باغ - روی دریا فقط یک قایق کاغذی مانده است - احمدرضا احمدی.»
پ.ن: این یادداشت در پی شرکت در چالش کتابخوانی طاقچه 1401نوشته شده است.
مشخصات کتاب:
روی دریا فقط یک قایق کاغذی مانده است
انتشارات نیکا
احمدرضا احمدی
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه :کتاب آن چه پرنده کوچک به من آموخت
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: وحشی (کمدی در چهار پرده)
مطلبی دیگر از این انتشارات
حرف بزن!