شراره هستم یک دختر کتابخون که صرفا نظرشو درباره کتابها میگه
چالش کتابخوانی طاقچه : سایه ی باد
گزیده کتاب :
به ندرت اتفاق می افتد با کتابی مواجه شویم که تاثیر و نفوذ آن با خواندن اثری برابری کند که برای نخستین بار روح و جانمان را به چالش کشیده است.آن نخستین تصاویر،پژواک و کلماتی که فکر میکنیم برای همیشه پشت سر گذاشته ایم،در تمام طول زندگی همراهمان خواهند ماند و در ذهنمان کاخی بنا میکنند که دیر یا زود اهمیتی ندارد چند کتاب خوانده ایم، چند جهان ناشناخته را کشف کرده ایم، تا چه حد آموخته ایم و چقدر فراموش کرده ایم، بار دیگر به سویشان بازخواهیم
«هیچکس دربارهی زنها چیز زیادی نمیدونه، حتی خودشون. بهنظر من فروید هم نمیتونه ادعا کنه که دربارهی زنها زیاد میدونه. با این حال میشه اونها را به چیزی مثل الکتریسیته تشبیه کرد. فقط کافیه این جریان به نوک انگشتانت برسه تا تمام وجودت به لرزه دربیاد.»
داستان این کتاب در گورستانی از کتابهای فراموش شده شروع میشه و اتفاقات اون در دل شهر قدیمی بارسلون رخ میده و حوادث مهیجی را به دنبال داره.داستان از اینجا شروع میشه که روزی مردی همراه با پسربچه ده ساله اش به این گورستان میرن و این پسربچه اجازه داره که فقط یک کتاب انتخاب کنه و همیشه همراهش باشه.این پسربچه هم بصورت خیلی اتفاقی کتابی به اسم "سایه ی باد" اثر خولیان کاراکس رو انتخاب میکنه که همین انتخابش حوادث بعدی را به دنبال داره...
«آدمها زیادی حرف میزنن. اگر از من بپرسی میگم نسل انسان از میمون نیست. ریشهٔ انسانها را باید در طوطی پیدا کرد. مزخرفگو و حرف مُفتزن… »
به این ترتیب ما با رمانی سراسر تعلیق و تامل روبرو هستیم.به نظرم این کتاب میتونه ترکیبی از کتاب #صدسالتنهایی و #گوژپشتنتردام باشه و بسیار داستان جالبی داره.برای منکه اینجور بود مخصوصا وقتی که داستان مرتبط با کتاب و کتابخوانی و دنیای پیچیده و پر رمز و راز کتاب باشه.انتخاب شهر داستان هم خیلی به جا هست.شهر بارسلونا،شهری قدیمی و پر از راز و خیال و اینکه حالت رمانتیک و معماگونه به داستان میده و بسیار شبیه شهر لندنی هست که #چارلزدیکنز خلقش کرد یا شهر پاریسی که #ویکتور_هوگو در اون داستان سرایی کرد.
«به دست آوردن پول به خودیِ خود کارِ سختی نیست. دشواری در اینه که پول را به روشی به دست بیاری که ارزش فدا کردن یک عمر زندگی را داشته باشه.»
«حس غریزی یک زن هرگز در شناسایی مردی که دیوانهوار دوستش دارد خطا نمیکند. »
تصویرسازی و شخصیت پردازی کتاب به خوبی بهش پرداخته شده و همین باعث توجه خوانندگان بسیاری شده.قلم نویسنده هم بسیار روان و ساده هست و همین امر باعث شده که خواننده رو جذب خودش کنه و به دنبال خودش بکشه.داستان کتاب به قدری جذاب و متفاوت هست که من واقعا اسیرش شدم و نتونستم کتاب رو زمین بذارم.شاید فکر کنین که خب اینکار رو موراکامی در کتاب #کتابخانه_عجیب هم انجام داده ولی داستان پردازی این کتاب خیلی بیشتر و مفصل تر و خواننده رو واقعا جذب خودش میکنه و آهسته آهسته به همه ی سوالات ایجادشده پاسخ میده.
در آن صبح ماه ژوئن، با برتابیدن نخستین شعاع نور، جیغکشان، از خواب پریدم. قلبم چنان در سینه میکوبید که انگار روحم میخواست از تختهبندِ تنم بگریزد. پدرم سراسیمه وارد اتاقم شد و در آغوشم کشید و سعی کرد آرامم کند.
ازنفسافتاده، نجواکنان گفتم: " صورتش یادم نمیآد. صورت مامان یادم نمیآد ."
پدرم تنگ در آغوشم کشید.
" نگران نباش، دنیل. من به جای هر دومون به یاد میآرمش. "
در تاریکروشن هوا به یکدیگر نگاه کردیم، در جستجوی کلماتی که وجود نداشتند. برای نخستین بار متوجه شدم که پدرم دارد پیر میشود. ایستاد و پردهها را پس زد تا نور پریدهرنگ سپیدهدم به داخل بریزد.
گفت: " بیا دنیل، لباس بپوش. میخوام یه چیزی نشونت بدم. "
" حالا؟ ساعت پنج صبح؟ "
پدرم با بارقه لبخندی مرموز که احتمالاً از یکی از صفحات رمانهای کهنه الکساندر دومایش به عاریت گرفته بود، گفت: "بعضی چیزا رو فقط تو گرگ و میش میشه دید ."
این کتاب در اسپانیا به مدت یکسال جزء پرفروش ترین کتابها بوده و با استقبال خوبی مواجه شد.
من در میان کتابها بزرگ شدم. از لابه لای صفحات غبار گرفتهشان دوستانی خیالی انتخاب میکردم و احساس میکردم آن شخصیتها را همراه با خودم به زمان حال میآورم و در زندگی روزمرهام به آنها جان میبخشیدم. مثل هر کودک تنهایی، آموختم که هنگام خواب در تاریکی اتاق با مادرم صحبت کنم و از اتفاقات روز گذشته، ماجراهای مدرسه و افکارم برایش بگویم. بیشک نه صدایی میشنیدم و نه دست نوازشی روی سرم احساس میکردم اما تشعشع وجود و گرمای حضورش را در گوشه و کنار خانه متصور بودم.
جهت خرید کتاب به لینک زیر مراجعه کنید :
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: رهبری
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: کمدیهای کیهانی
مطلبی دیگر از این انتشارات
محبوب من ، همه چیز همه چیز