فارغ التحصیل ارشد فیزیک هستم، فعلا اینجا از کتابهایی که میخونم مینویسم.
چالش کتابخوانی طاقچه: سهشنبهها با موری
بعد از سه ماه دوری از میادین، با یه کتاب فوق العاده برگشتم! :)
الان دو ساله که چالش کتابخوانی طاقچه فرصتی شده تا کتاب های معروف یا کتاب هایی رو که مدتی بوده میخواستم بخونم، بخونم! و حالا رفتم سراغ یکی از همون کتاب هایی که مدت ها گوشه ی ذهنم بود: سه شنبه ها با موری.
چند سال پیش یه کتاب دیگه از میچ البوم خونده بودم و ازش بسیار خوشم اومده بود. و حالا سراغ معروفترین اثرش رفتم. "کتابی برای اینکه با مرگ چهره به چهره شوم"...
واقعیت اینه که من حدود یک ساله از مرگ می ترسم. خیلی بیشتر از قبل...
پاییز پارسال، خاله ی مهربونم به خاطر یه افتادن ساده یکی از پاهاش شکست و کوتاهی یه پزشک باعث شد که فلج بشه ... خاله ی سالم و سرحالم ویلچر نشین شد.. کسی که هر روز تو روستای محل زندگیش کلی رفت و آمد داشت، می رفت به خواهر و برادرش سر می زد، به باغچه اش رسیدگی می کرد و اصلا بهش نمی خورد که 68 سالش باشه... اما در عرض یه مدت کوتاه همه چیز تغییر کرد... اون دیگه نتونست روی پاهاش بایسته ، نتونست راه بره و دیگه نتونست از آشپزخونه ی پر مهرش به استقبالم بیاد...
وقتی می رفتم خونه اش تا ببینم حالش چطوره، تمام قلبم می سوخت، اما سعی می کردم خوشحال و امیدوار باهاش صحبت کنم. مطمئن بودم که حالش خوب می شه، که دوباره سرپا میشه و دوباره یه ظهر جمعه برای آبگوشت خاص خودش دعوتمون می کنه. اما اون کم کم حتی توانایی نشستن روی ولیچر رو هم از دست داد. انگار که می ترسید، دیگه حتی به تکیه گاه محکم ویلچرش هم اعتماد نداشت چه برسه به یه آینده ی نامعلوم...
اما اوضاع هر روز بدتر شد... دیگه حتی من هم امیدم رو از دست دادم. داشتم می دیدم که خاله هم دیگه انگیزه و امیدی برای بهبودی نداره. بدتر اینکه بعد از عید امسال احساس کردم خاله داره به سمت مرگ پیش می ره. خیلی سریع تر از چیزی که انتظار می رفت. و من یکی از خواهر زاده ها و کسانی بودم که به مدت 8 ماه ذره دره آب شدنش رو دیدم. در حالیکه دو ماه آخر مطمئن بودم که دیگه زنده نمی مونه. بنابراین سعی کردم باهاش مهربون تر و خوش اخلاق تر از قبل باشم. تازه دو سال از فوت عموی جوونم می گذشت؛ عمویی که فرصت مهربون بودن باهاش رو نداشتم. می خواستم در مورد خاله این حسرت به دلم نمونه..
تا اینکه رسیدیم به روزای آخر. من جمعه بعد از ظهر باهاش خداحافظی کردم و برگشتم دانشگاه و اون شنبه عصر رفت.. برای همیشه...
یادآوری اون روزها واقعا برام آسون نیست. روزهای بیماری و روزهای بعد از مردنش. و راستش تا قبل از خوندن این کتاب مدام از ذهنم پسش می زدم. ولی این چند روز آخر دی ماه دیگه این کارو نکردم. خط به خط کتاب رو با تصویر خاله خوندم و حرف هایی که می تونست بزنه و نزد، و اشک ریختم...
چقدر دلم برای میچ می سوخت که سال ها از استاد مورد علاقه اش دور بوده و حالا در چنین شرایطی پیداش کرده بود.. روی ویلچر و دست در دستان فرشته ی مرگ..
یاد معلم های مورد علاقه ام تو مدرسه افتادم. که چقدر باهاشون صمیمی بودم اما الان سالهاست هیچ خبری ازشون ندارم. با خوندن این کتاب و مرور یک سال غم انگیز اخیرم قلبم لرزید. که نکنه آدمایی که دوسشون دارم دور از من در حال گذروندن روزهای سختی باشن؟! حالا یه تصمیم مهم گرفتم. امیدوارم بتونم از طریق دوستان مدرسه شماره تماسشونو پیدا کنم و برم سراغشون. قبل از اینکه خیلی دیر بشه..
این کتاب رو بخونید. گریه کنید، ناامید بشید و دوباره امید خودتونو بدست بیارید. تصمیم جدید بگیرید ومراقب عزیزانتون باشید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
نقدی بر کلارا و خورشید
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: پیرمرد و دریا
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه:طاعون