چالش کتابخوانی طاقچه: شب آتش

اسفند: کتابی که داستانش در طبیعت اتفاق می‌افتد


بالاخره به آخرین ماه چالش کتابخوانی طاقچه در سال ۱۴۰۱ رسیدیم و خیلی خوشحالم که امسال همراه با این چالش توانستم ماهی یک کتاب بخوانم. برای موضوع ماه اسفند، کتاب «شب آتش» در کتابخانه‌ام بهم چشمک زد؛ کتابی که داستانش در طبیعت اتفاق می‌افتد، در یک کویر. شب آتش را دو سالی در کتابخانه‌ام داشتم ولی انگار الان زمان خواندنش بود. این کتاب اثر اریک امانوئل اشمیت است، از نویسندگان مورد علاقه‌ام که قبلا یادداشتی درباره‌ی یکی دیگر از کتاب‌هایش هم در ویرگول نوشته‌ام. جالب اینکه موقع خواندن هر دو احساس می‌کردم با افکار و احوالاتم در آن مقطع زمانی مرتبط‌اند.


شب آتش داستانی از زندگی خود اریک امانوئل اشمیت است که برمی‌گردد به ۲۸ سالگی او، زمانی که پس از تحصیل فلسفه شروع به تدریس آن کرده و آینده‌ی درخشانی هم در این حوزه پیش رو دارد. اما به علت خلائی که در خود احساس می‌کند، مدتی‌ست به موازات کارش شروع به نویسندگی هم کرده است. در جریان یک همکاری برای نوشتن فیلم‌نامه‌ای درباره‌ی شارل دو فوکو (یک فرانسوی اشرافی که پس از مکاشفه‌ای عرفانی راهی الجزایر شد و ادامه عمرش را به عنوان یک عارف آنجا زندگی کرد)، اشمیت به همراه کارگردان فیلم و با یک تور به شهر تمنراست در کشور الجزایر سفر می‌کند تا ده روز را در صحرای هقار بگذرانند.

کتاب با سفر به تمنراست و گشت و گذاری کوتاه در آن آغاز می‌شود و در ادامه بخش اصلی داستان روایت سفر ده روزه‌ی آنها در کویر است. کویری که برای مسافران شهرنشین غریب، خشن و تهدیدآمیز می‌نماید اما حضور دونالد، راهنمای گروه، و صحرانوردی بومی و مسلمان به نام ابی‌غور این سفر را آسان‌تر می‌کند. منش و شخصیت ابی‌غور همه را تحت تاثیر قرار می‌دهد. اشمیت و گروهش زبان او را نمی‌دانند اما به قول دونالد، «در صحرا بدون استفاده از کلمات، منظور یکدیگر را حدس می‌زنند. خواهید دید...»!

* در هر توقفگاه به شیوه‌ای جادویی با هم سخن می‌گفتیم. دیگر توجهی به اختلاف زبانمان نداشتم. با حدس‌زدن منظورش به او گوش می‌سپردم و بی‌هیچ محدودیتی با او گپ می‌زدم.
* ابی‌غور هم طلسم‌هایی را که همیشه با او بودند به من نشان داد و داستان هرکدام را برایم با تمام جزئیاتش روایت کرد. اعتراف می‌کنم که داستان‌های رمان‌گونه‌اش را بیش از آنکه بشنوم، تصور می‌کردم. جذابیت ارتباط ما نیز به این دلیل بود که خیال‌پردازی را چاشنی سخنان درک‌نشدنی یکدیگر می‌کردیم.

[از متن کتاب]
تصویری از صحرای هقار، عکس از Azzedine Rouichi (منبع: unspalsh*)
تصویری از صحرای هقار، عکس از Azzedine Rouichi (منبع: unspalsh*)


رویکرد مسافران گروه به این طبیعت متفاوت است: «هر مسافری به ندای گریزان دغدغه‌ای که او را از درون می‌خورد، پاسخ می‌دهد». دانشمندی زمین‌شناس به دنبال ثبت تمام مشاهده‌های خود است تا بلکه بتواند بر ابداعات بی‌پایان طبیعت برتری پیدا کند. زنی مسیحی از هر فرصتی استفاده می‌کند تا برای اثبات وجود خدا استدلال بیاورد. برخی همواره نگرانند و بدترین‌ها را پیش‌بینی می‌کنند. اشمیت که یک سالی است در جستجوی جایگاه خود در زندگی‌ست، این سفر را فرصتی خوب برای یافتن پاسخ می‌داند. و...

در این سفر، علم و دین و فلسفه قدری مقابل هم قرار می‌گیرند. اشمیت بدون اینکه به دنبال ایجاد بحث و جدل و اثبات عقاید باشد، صرفا گفتگوهایی که بین خودش، زن مسیحی و دو دانشمند گروه (یک زمین‌شناس و یک منجم) درگرفته را مطرح می‌کند و خودش همچنان به تمام این مباحث (علم، تاریخ و به‌خصوص الهیات) با عینک شکاکانه و نقادانه‌ی فلسفه می‌نگرد. در عظمت این بیابان، اشمیت به مرز پوچی هم می‌رسد اما در نهایت یک شب و در موقعیتی سخت و ناامیدکننده، او تجربه‌ای عرفانی و نوعی مکاشفه را از سر می‌گذراند که در نهایت منجر به ایمان آوردنش می‌شود.


نکته‌ی قابل توجه اینجاست که اشمیت حتی بعد از این تجربه هم رویکرد فلسفه‌ورزش را ترک نمی‌کند و علم و ایمان را در تقابل با هم نمی‌بیند. او علم را در حوزه‌ی خرد انسان و ایمان را باوری در قلب انسان می‌داند و آن دو را در هم نمی‌آمیزد. جایی از کتاب، اشمیت بدون مداخله شاهد مشاجره‌ی بین دو فرد مؤمن و ملحد گروه است و نمی‌تواند خود را با هیچ‌یک از آن دو همراه بداند؛ چراکه:

آن‌ها سخت به راه‌حل‌های ساده‌اندیشانه چسبیده بودند؛ ایمان داشتن یا ایمان نداشتن، و اشتیاقی مظنون به اظهارنظرهای قطعی از خود نشان می‌دادند. نه این‌یکی و نه آن‌یکی نمی‌توانستند مسیری سراسر تردید و دودلی را تحمل کنند و تاب بیاورند. آن‌ها با تأکید و تأیید انتخاب خویش در واقع نمی‌خواستند بیندیشند؛ بلکه می‌خواستند به تفکر پایان بدهند. آن‌ها فقط خواهان یک چیز بودند: خلاص کردن خود از پرسشگری.


خواندن کتاب شب آتش برای من تجربه‌ای لذت‌بخش بود. جملات و بخش‌های زیادی مرا به فکر واداشت که فقط به بعضی از آن‌ها در این یادداشت اشاره کردم. از طرفی با خواندنش بیش از قبل مشتاق سفر به کویر هم شدم! من شب آتش را با ترجمه‌ی وحیده نعیم‌آبادی (از نشر کتابستان معرفت) خواندم. نسخه‌ی الکترونیکی آن در طاقچه هم موجود است که می‌توانید از طریق لینک زیر تهیه‌اش کنید:

https://taaghche.com/book/85028


در پایان، ضمن آرزوی سالی خوب برای همگی، دعوت‌تان می‌کنم به خواندن چند خط دیگر از کتاب:

* نگاهم به این سفر دگرگون شده بود. دل‌سپردن به راه برایم بیش از خود سفر اهمیت داشت. عزیمت به معنای جست‌وجو کردن نیست؛ بلکه این است که همه‌چیز را ترک کنید؛ خویشان، عزیزان، همسایگان و حتی عادات و امیال و عقاید. رهسپاری هیچ هدفی به جز تسلیم‌شدن در برابر امر ناشناخته، غیرمنتظره، احتمالات بی‌نهایت و حتی امور غیرممکن ندارد.

* سرزمین من... آیا من سرزمینی داشتم؟ حالا می‌دانستم که از ناکجاآباد آمده‌ام و به ناکجاآباد می‌روم. سرگردان بودم. خورشید را هدف نگاهم قرار دادم که در اوج بود.
سرزمین من؟ برهوت، سرزمین من است؛ چراکه سرزمین بی‌تابعیتی است. سرزمین مردمانی واقعی که برای رهایی پیوندها را در هم می‌شکنند. کویر سرزمین خداوند است.



* لینک منبع عکس