چالش کتابخوانی طاقچه: شنل پاره

ما بلایای بسیار از سر گذرانده بودیم. از هیچ‌ چیز نمی‌هراسیدیم و مصیبت‌های دیگری نیز در پیش داشتیم. دعاها را فراموش کرده بودیم. زندگی امیدها را از ما ستانده بود. دعاها و امیدها از میانمان رخت بربسته بودند، بی‌بازگشت.

آخرین چالش فصل تابستون خواندن کتابی درباره‌ی زندگی یک زن بود، من کتاب شنل پاره اثر نینا بربروا را انتخاب کردم. کتاب شنل پاره روایت‌گر زندگی ساشا دختری نه ساله که بعد از فوت مادرش زندگی‌اش دچار تحول های اساسی میشود و او را مجبور به زندگی با پدری که دچار مشکل عقلانی و خواهر بزرگ‌ترش، آریان، میکند. اما آریان نیز چندی بعد با ازدواج با مردی بسیاز بزرگ تر از خود و فرار از خانه ساشا را تنها میگذارد و بار تمام زندگی بر دوش ساشا می افتد. کتاب به داستان زندگی ساشا از نه سالگی تا سن جوانی می‌پردازد. داستان کودکی در روسیه و سپس با مهاجرت خانواده به فرانسه، ادامه داستان در پاریس روی میدهد. در این بین اتفاقات جامعه، جنگ و تحولات شخصی در زندگی خود ساشا و اطرافیانش به زیبایی بیان میشود.

در مقدمه کتاب ذکر شده که سرگذشت ساشا شباهت بسیاری به سرگذشت خود نویسنده دارد.

نینا در خانواده‌ای مرفه به دنیا آمد و در نوجوانی شاهد انقلاب و فروپاشی نظم حاکم بر جامعه روسیه بود. او در گرماگرم انقلاب با مفهوم نابرابری اجتماعی آشنا شد و سختی و محرومیت را با گوشت و پوست خود حس کرد. پس از انقلاب اکتبر بود که به دلیل فشارهای سیاسی و تنگ فضای فرهنگی، مجبور شد سرزمین مادری را ترک کند و رهسپار تبعید شود. کتاب شنل پاره به زبان فرانسوی نوشته شد و روایت نسلی بی‌رؤیا است، نسلی تباه‌شده، نسل انقلاب روسیه و جنگ‌های بزرگ جهانی که داستانی شبیه همان شنل کهنه را دارند. شنلی که زمانی می‌توانست باشکوه باشد اما سرنوشت دیگری در انتظار آن است.
نینا بربروا
نینا بربروا

کتاب کوتاه، سرد و بسیار غمگینی بود حس نزدیکی خاصی به کتاب داشتم و در صدر کتاب های محبوبم قرار گرفت دوست دارم بیشتر درباره ی این کتاب بنویسم اما خطر لوث شدن ماجرا رو میدم و برای همین به نظرم همین معرفی کوتاه ازش کافی باشد.
چندین قسمت از کتاب که خوشم آمد:

شنل کهنه را از یک صندوق قدیمی بیرون آوردیم که در خانه‌ی پدربزرگ ماندگار شده بود. با وجود قدیمی بودن و بیدخوردگی، باشکوه است. می‌توان خود را از سر تا پا در میان آن پوشاند و از سرما مصون ماند.
ما بلایای بسیار از سر گذرانده بودیم. از هیچ‌ چیز نمی‌هراسیدیم و مصیبت‌های دیگری نیز در پیش داشتیم. دعاها را فراموش کرده بودیم. زندگی امیدها را از ما ستانده بود. دعاها و امیدها از میانمان رخت بربسته بودند، بی‌بازگشت.
امروز، زمانه ی دیگری است. من باید به سویی بروم و تو به سویی دیگر. ما این شنل کهنه را دو پاره خواهیم کرد. اکنون دیگر از جلوه افتاده، کهنه شده، ولی چه باک! من خود را در پهنه های سرزمین دلگیر و بی رحم خویش گم خواهم کرد.نه از آن رو که دوستش دارم، راه دیگری در برابرم نیست.
بدرود!
تو نیمه دیگر این جامه دو هزار ساله را بردار و بگریز، دور از اینجا، دور از من، دور از ما. شتاب کن، بی آنکه سر برگردانی، عزیز من، فراسوی دریاها و کوهستان ها،به طرف سرزمین دیگر بتاز. از تنها ماندن، از یتیم ماندن هراس به دل راه نده. همچون پرنده، همچون باد زندگی کن. هستی جوان و لطیفت را نجات بده! به آفریقا، استرالیا، آسیا برو، یکی از این دو آمریکا را از آن خود کن.
از این سرزمین شوم و وحشت بار بگریز.
احساس مبهم ناتوانی در تغییر کوچک ترین چیز در زندگی ام، بیشتر مرا به خنده می انداخت. ولی بهتر بود با دیگران بخندم تا تنها، در اتاقی که در تمام طول زمستان گرم نمی شد، زیر پتوی نازک راه راهی سر را در بالشی سفت فرو ببرم و بگریم.
چنین بود، و چنین است هنوز، زندگی من.
اشیای دور و برمان همچنان شکننده‌تر می شوند. هر یک از آنها یگانه است و شی دیگری جایش را نخواهد گرفت. آدم ها هر دم فرارتر می شوند. وقتی در حال رفتن می بینمشان ، تصور می کنم به زودی باز خواهند گشت. همه چیز ناپدید می شود: نان، کاغذ، صابون ،نفت و طلا.
خود دنیا به سمت نابودی اش پیش می رود و در این نابودی عمومی، نوری متبرک که دیگر نه از ستاره ای که مدت هاست خاموش شده بلکه از مهی براق و لرزان بر می خیزد، دوباره،بی رمق، برای من سوسو می زند.
نمی‌توانم بگویم این نور دوباره چه زمان و چگونه پدیدار شد. دیگر آن چشم نافذ گذشته، آن شم، آن حساسیت تند و تیز دوران کودکی را ندارم.
ولی می دانم که در این زندگی سیاه، در عین آنکه ضعیف و پیر و کودن می‌شوم، با نیرو و تب و تاب خاصی در کمین آنم. این چیز را که، به رغم ناملایمات، مثل بیست سال پیش در من زنده می شود، اگرچه بسیار گنگ و سنگین است، می توان میل به بزرگ منشی، عطش خردمندی، عشق و حقیقت نامید.
این کلمات بیانگر چیزهای متفاوتی نیستند، بلکه اجزای کل بی پایانی هستند که من از برابر آن می گذرم بدون اینکه آن را ببینم. به راستی، میتوان از بزرگواری صحبت کرد وقتی فقر و حقارت آن را حقیقتا غیر ممکن می‌سازد؟
امان از این آسمان، ثابت، تغییر ناپذیر. حس میکردم آن شب به جای آنکه صفحه کتاب را ورق بزنیم و جلو برویم، به اندازه نیمی از کتاب به عقب برگشته ایم، حوادثی که یک ربع قرن از عمرشان میگذرد در میان خش خش صفحات دوباره متولد میشوند و دست سنگینی را به تکرار رخدادهای وحشتزا و نگران کننده ای هدایت میکند که مدت ها پیش از سر گذرانده بودیم.
دوباره به تله افتاده بودیم، دوباره در پشت سرمان بسته شده بود. مثل موش های کوچک کنجکاوی بودیم با چشمان تیز، که راه نجاتی ندارند: اگر به موقع جنبیده بودیم، هنوز میشد کاری کرد.اما حالا دیگر کار از کار گذشته بود، و ما مچاله، در تنگنا مانده و گرفتار شده بودیم.

من کتاب شنل پاره را از اپلیکیشن طاقچه خوندم.

https://taaghche.com/book/59126/%D8%B4%D9%86%D9%84-%D9%BE%D8%A7%D8%B1%D9%87