چالش کتابخوانی طاقچه : صدای غذا خوردن یک حلزون وحشی

گزیده کتاب :

به حجم کاری که باید انجام شود ، دشواری هایی که باید بر آن ها غلبه شود ، یا هدفی که باید به آن رسید ، فکر نکن. بلکه با جدیت سرگرم کاری شو که در دست داری. بگذار همین برای امروز کافی باشد.
ما همه گروگان‌های زمان هستیم. همه‌ی ما تعداد دقیقه‌ها و ساعت‌های یکسانی برای زندگی در یک روز داریم و با این حال من احساس نمی‌کردم که سهم مساوی گرفته‌ام.

نظر من :

این دفعه با کتاب متفاوتی روبرو شدم و خوندمش و اصلا انتظار نداشتم که اینقدر خوب باشه.. واقعا کتاب جالبی بود برام و فکرشو نمیکردم اینقدر زود جذبش بشم و زود تمامش کنم. این کتاب درباره هم نشینی یک انسان با حیوان (مخصوصا جیوانی که اینقدر کوچک هست که اصلا به چشم نمیاد ولی دنیای اسرارآمیزی داره) . این کتاب ، شما را با دنیای معماگونه حلزون و فکت های علمی او آشنا میکنه. داستان کتاب به زبان نویسنده خود کتاب هست که حاصل یک تجربه واقعی او بخاطر مریضیش و در نتیجه هم نشینی او با حلزون هست و همین امر ، خواندن و فهم مطالب کتاب را ملموس تر میکنه برای خواننده.

الیزابت تووا بایلی در سن 34 سالگی مبتلا به بیماری ناشناخته ای میشه به اسم سندرم خستگی مزمن که تاکنون پزشکان علت این بیماری را کشف نکرده اند. در این بیماری ، فرد هوشیاری کامل داره ولی نمیتواند هیچ حرکتی کنه (حتی حرف زدن هم امکان ناپذیر میشه) .تا اینکه یک روز دوستش با یک حلزون به دیدنش میره و همین باعث هم نشینی این دو موجود میشه. الیزابت هم تصمیم میگیره مشاهدات خودش را درباره حلزون ثبت کنه و تحقیقاتی پیرامون نرم تنان انجام بده.

کتاب بسیار روان و خوش خوانی هست . البته انتظار هیجانات زیاد نباشید اما با خوندن کتاب حال خوبی بهتون دست میده که تابحال ازش غافل بودید و متوجه گذر زمان نمیشید. خوبی این کتاب این هست که نویسنده به شیوه ای شاعرانه ، تاریخ طبیعی حلزون را بررسی میکند.

در ابتدای هر بخش کتاب ، نقل قولی از نویسنده یا شاعری آورده شده که هماهنگ با موضوع همان بخش هست. در کل میشه گفت نویسنده با نگارش این کتاب ، دیدن و نظاره کردن را به ما می آموزد و باعث میشه که جور دیگری به اطرافتون نگاه کنید و بدانید که کوچکترین موجود جهان ، دنیای ناشناخته فراخی در بر داره.

من هم اگر در شکاف سنگ گیر کرده بودم، از شیوه مشابهی استفاده می کردم. در اینجا این پرسش بی پاسخ مطرح می شود که در کجا غریزه به پایان می رسد و عقل آغاز می شود. حلزون من دنبال زندگی اش می رفت، لحظه به لحظه، کمابیش همان کاری که من می کردم، و درباره غذا و پناه و خواب تصمیم هایی می گرفت یا دودل می شد. اگر حلزونی بتواند یاد بگیرد و به یاد آورد، پس دست کم در سطحی فکر می کند؛ در این مورد مطمئن بودم. و تا زمانی که کسی (ترجیحا یک حلزون) بتواند خلاف این را ثابت کند، همین باور را خواهم داشت. زندگی یک حلزون به اندازه زندگی هرکسی که می شناسم پر از غذاهای خوشمزه، تخت خواب های راحت، و مخلوطی از ماجراهای خوشایند و نه چندان خوشایند است. حلزون ها، جز در دوره ماجراهای عاشقانه استثنایی شان، که کمی بعد از آن آگاه شدم، زندگی تنهایی را سپری می کنند. رفتارشان از نظر پیچیدگی متوسط به شمار می آید، ساده تر از پستانداران و حشرات اما پیشرفته تر از کرم ها. به این فکر افتادم که آیا اصلا ارتباطی با هم برقرار می کنند یا نه. چارلز داروین در سال ۱۸۷۱، در کتاب نسب انسان، مشاهدات یکی از همکاران علمی اش را چنین نقل می کند: «آقای لانسدیل به اطلاع من رساند که یک جفت حلزون خشکی... که یکی از آنها ضعیف و کم بنیه بوده را در باغی کوچک و بی برگ وبر گذاشت. پس از زمانی کوتاه حلزون قوی و سالم ناپدید شد، و دنبال کردن رد لیزابه او نشان داد که از دیواری عبور کرده و وارد باغ سرسبز همسایه شده است. آقای لانسدیل به این نتیجه رسید که آن حلزون جفت بیمارش را رها کرده است؛ اما، پس از ۲۴ ساعت غیبت، بازگشت و ظاهرا نتیجه سفر اکتشافی موفقیت آمیزش را با او در میان گذاشت، زیرا سپس هر دو از همان مسیر به راه افتادند و آن سوی دیوار ناپدید شدند.

?جوایز

برنده جایزه ادبی بین المللی ویلیام سارویان در بخش غیرداستانی 2012

برنده مدال جان باروز برای بهترین کتاب تاریخ طبیعی 2011

برنده جایزه ملی بهترین کتاب در طبیعت نگاری (NOBA) 2010

در حالی که ما انسان‌ها پنج حس داریم، و برای یافتن راه‌مان بیش از همه به بینایی وابسته‌ایم، حلزون‌ها تقریباً فقط به سه حس متکی هستند: بویایی، چشایی و بساوایی که از این میان بویایی از همه تعیین‌کننده‌تر است.
پس حلزون من توانایی شنیدن هیچ‌ صدایی را نداشت؛ او در دنیایی از سکوت زندگی می‌کرد. بینایی‌اش بسیار محدود بود و فقط اطلاعی کلی از نور و تاریکی داشت تا در جهت‌یابی کمکش کند.