چالش کتابخوانی طاقچه؛ فارنهایت ۴۵۱

فارنهایت ۴۵۱
فارنهایت ۴۵۱


فارنهایت ۴۵۱

یک پادآرمان شهر

فارنهایت ۴۵۱ دمای سوختن کاغذ است.

کتاب ها را می‌سوزانند چون دنیا باید آرامش داشته باشد…

*رنگین‌پوستا از داستان‌های سیاه‌پوست کوچولو خوششون نمیاد؟ بسوزونش. سفیدپوستا احساس خوبی ندارن به کلبه‌ی عمو تُم؟ بسوزونش. سیگاریا از اینکه کسی درباره‌ی تنباکو و سرطان ریه کتاب نوشته گریه می‌کنن؟ گم‌وگورش کن مونتاگ. فقط آرامش، مونتاگ! جنگ و دعواهات رو بذار برای بیرون. نظرت درباره‌ی مردن چیه؟ هنوز بهتره زباله‌سوز رو دریابی. به نظرت مراسم تدفین ناخوشایند و کافرانه‌س؟ اونا رو هم حذف کن. پنج دقیقه بعد از مرگ، طرف میفته توی دودکش بزرگ کوره‌های آتش‌افروز؛ کوره‌هایی که بالگردای بزرگ سراسر کشور اداره‌شون می‌کنن. ده دقیقه که می‌گذره طرف کلاً می‌شه یه مشت خاکستر. سر هیچ‌وپوچ از کسی خاطره نسازیم. فراموششون کنیم. همه رو بسوزونیم، همه‌چی رو بسوزونیم. آتیش روشن و پاکه.*

شاید هم می‌سوزانند چون...?

کتاب انسان ها را به فکر کردن وادار میکند….

هرچه باعث فکر کردن بشود ممنوع است…

*خوراکای دغلبازانه‌ای مثل فلسفه یا جامعه‌شناسی بهشون نده؛ سر از مالیخولیا درمیارن. هرکس که بتونه دیوار تلویزیونی رو جدا و دوباره سرهم کنه، خوشحال‌تر و شادتر از هر انسانیه که خط‌کش دستش می‌گیره و می‌خواد دنیا رو اندازه بگیره و برابر کنه، چون بدون احساس توحش و تنهایی این چیزا به دست نمیاد. مطمئنم، خودم امتحانش کرده‌م. لعنتی! به همین دلیل باشگاها و مهمونیا، آکروباتا و شعبده‌بازا، گنده‌لاتا، ماشینای جت، بالگردای موتورسیکلت‌نما، سکس و هروئین و هرچیزی که واکنش‌برانگیزه، باید بهشون داد.*

فکر کردن خطرناک است…

*روان‌پزشک می‌خواد بدونه چرا می‌رم بیرون تو جنگلا می‌چرخم و پرنده‌ها رو می‌بینم و پروانه‌ها رو جمع می‌کنم. یه روز هرچی جمع کردم رو بهت نشون می‌دم.*

*فکر کنم من همون چیزی‌ام که اونا می‌گن. هیچ دوستی ندارم. همین کافیه نشون بده که غیرطبیعی‌ام. اما هرکی رو که می‌شناسم یا داره داد می‌زنه و می‌رقصه، یا دنبال اینه که چطور دیگران رو نردبون خودش کنه. دقت کرده‌ی این روزا مردم چطوری به هم صدمه می‌زنن؟»*

صداهای بلند

سرعت زیاد

صفحات نمایشگر

رادیوهای صدفی

فامیل ها و دوستان الکترونیکی

مخدر

مشروب

رقص

هیجان

*سوئیچ رو پاتختیه. وقتی حالم بد می‌شه، دوس دارم گاز بدم. سرعت رو می‌رسونی به صدوپنجاه و حالت خوب می‌شه. تو خبر نداری، اما بعضی وقتا تمام شب رو رانندگی می‌کنم و برمی‌گردم. بیرون شهر علفا و خرگوشا رو زیر می‌گیری. بعضی وقتا هم سگا رو. برو چرخی بزن.*

همه به میدان آمدن تا زندگی را شیرین تر کنند

….

شیرین تر کنند یا….?

وقتی مردم برای فکر کردن وقت نداشته باشند سیاستمدار ها راحت ترند?

*چطوری دم به دقیقه اون بمب‌افکنا پیداشون می‌شه! چرا کسی نمی‌خواد درباره‌شون حرفی بزنه؟! از ۱۹۶۰ تا حالا دو جنگ اتمی رو شروع کرده‌یم و پیروز شده‌یم. یعنی چون تو خونه‌هامون سرگرمی زیاد داریم، دنیا رو فراموش کرده‌یم؟ یا اینکه ما خیلی ثروتمندیم و بقیه‌ی دنیا بدبخت و بیچاره‌ن و این ربطی به ما نداره! می‌گن قحطی داره دنیا رو می‌گیره. نمی‌دونم شایعه است یا واقعیته. درسته که اوضاع دنیا خرابه اما ما که مشکلی نداریم. ما سرگرم بازی‌ایم! برای همینه این‌قدر غرق تنفریم؟ در همه‌ی این سالا چیزای زیادی درباره‌ی تنفر شنیده‌م. می‌دونی چرا؟ یقیناً نمی‌دونی. شاید کتابا بتونن تا حدودی ما رو از غارمون بیرون بکشن، ممکنه جلوی اشتباهای احمقانه‌مون رو بگیرن! هیچ‌وقت نشنیدم اون عوضیای لعنتی، بستگان بی‌خاصیتت، تو دیوارای اتاق نشیمن درباره‌ی این چیزا صحبت کنن. خدایا! می‌بینی میلی؟ یک ساعت، دو ساعت با این کتابا و شاید...»*

وقتی در ظاهر همه چیز داری اما انگار روح تو گمشده...

روح زندگی گم شده…

*دیگه هیچ‌کس گوش نمی‌ده. نمی‌تونم با دیوارا حرف بزنم چون سرم داد می‌زنن. نمی‌تونم با زنم حرف بزنم، چون به دیوارا گوش می‌ده. فقط می‌خوام یکی به حرفم گوش بده و ببینه چی می‌خوام بگم. شاید اگه حرف بزنم، از این وضعیت دربیام. می‌خوام بهم درس بدی. یاد بده چه‌جوری چیزایی رو که می‌خونم، بفهمم. فابر به صورت استخوانی و غمگین مونتاگ نگاه کرد: «چی شد که دلت لرزید؟ چی شد که شعله‌افکن رو غلاف کردی؟» ـ نمی‌دونم. همه‌چیز برای خوشحال‌بودن داریم، اما خوشحال نیستیم. یه چیزایی این وسط کمه. اطرافم رو نگاه کردم، تنها چیز مثبتی که پیدا کردم کتابایی بود که توی ده‌دوازده سال اخیر سوزونده بودم. گفتم شاید کتابا کمکم کنن.*

و حالا سوال اصلی این است...

کتاب ها اصیل اند؟

گم شده های ما هستند؟

*تو به کتابا نیاز نداری، به چیزایی احتیاج داری که زمانی تو کتابا بودن. همون چیزا می‌تونست امروز توی دیوارای نشیمن هم باشه، ولی نیست. همون جزئیات و آگاهیای نامحدود رو می‌شد توی رادیو و تلویزیون پخش کرد، ولی پخش نمی‌کنن. نه، نه، تو دنبال کتابا نیستی، چیزایی رو که می خوای، هرجایی می‌شه پیداشون کرد؛ توی صفحه‌های گرامافون، فیلما و رفقای قدیمی، توی خودت و طبیعت دنبالشون بگرد. کتابا فقط نوعی ظرف بودن که از فراموش‌شدن حرفای ما جلوگیری می‌کردن. هیچ‌چیز جادویی توشون نیست. جادو اینه که چی می‌گن و چطور وصله‌پینه‌های جهان رو در قالب لباس برامون کوک می‌زنن*

……..

در مجموع کتاب خوبی بود…

اما…

میتوانست خیلی بهتر باشد.

موضوع خیلی جای بسط بیشتری داشت.

هیجان بیشتر

وحشت بیشتر….

نثر کتاب روان نبود.

خیلی از اوقات نمیفهمیدی خواب هست یا بیداری…

توهم است یا هوشیاری

و از همه مهمتر تغییر و تحول خیلی سریع اتفاق افتاد درواقع در طی یک شب…

کمی غیرقابل باور بود…

مطالب بین دو * بریده هایی از متن کتاب است.

میتونید این کتاب رو در طاقچه مطالعه کنید


https://taaghche.com/book/38130/%D9%81%D8%A7%D8%B1%D9%86%D9%87%D8%A7%DB%8C%D8%AA-%DB%B4%DB%B5%DB%B1