چالش کتابخوانی طاقچه : فرانکنشتاین

چالش کتاب خوانی طاقچه از ابتدای سال 1400 شروع شده و هر ماه یک موضوع برای کتابخوانی دارد با جوایز هیجان انگیز. تیر ماه، چهارمین چالش : کتابی که از نوشتنش بیش از 100 سال میگذرد. انتخاب این ماه من کتاب فرانکنشتاین از مری شلی بود. دلیل انتخاب من این ماه تنها حجم کتاب بود که نسبت به سایر کتاب‌های چالش صفحات کمتری داشت و میتوانستم چالش را در روز های اخر تیر به پایان برسانم و حالا که چند ساعتی از تمام شدن کتاب می‌گذرد از انتخابم شگفت‌زده‌ام.

فرانکنشتاین
فرانکنشتاین

قبل از صحبت درباره کتاب بهتر است چند خطی درباره‌ی نویسنده بخوانیم. مری شری در اگست 1797 در انگلستان به دنیا آمد. پدرش روزنامه نگار و مادرش نویسنده بود. ایده اصلی رمان فرانکنشتاین در سال 1816 در سفری تابستانی به ژنو به ذهنش رسید و در سال 1818 زمانی که تنها 21 سال داشت این کتاب منتشر شد. فیلم مری شلی به کارگردانی حیفا المنصور در سال 2017 منتشر شده که به داستان زندگی شلی میپردازد.

کتاب با نامه‌های از رابرت به خواهرش شروع می‌شود. رابرت در محاصره برف و یخ در قطب شمال است و چندی بعد مرد غریبه‌ای را میبیند که لاغر و نزار است. بعد از مدتی مرد - فرانکنشتاین – داستان زندگی خود را برای رابرت تعریف می‌کند.

فرانکشتاین که از کودکی شیفته علم بود و در نوجوانی با زیروبم کتاب های مربوط به کیمیا و اکسیر جوانی آشنا شد. در جوانی فهمید که اکسیر زندگی خیال خام است و به دنبال علم واقعی رفت. ایده ای در ذهن فرانکشتاین جرقه میزند و از آن پس شبانه روز تلاش می‌کند تا به موجودی بی‌جان جان ببخشد. کاری که عواقب شومی برایش به همراه دارد.

اقتباس های زیادی از این کتاب صورت گرفته که مهمترین آن Frankenstein 1994 به کارگردانی کنت برانا و با بازی رابرت دنیرو است. این فیلم همچنین کاندیدای اسکار چهره پردازی در سال 1995 شد.

Frankenstein 1994
Frankenstein 1994

بخشی از کتاب :

در خواب، نامزدم الیزابت را دیدم که در اوج زیبایی بود و در خیابان‌های اینگلشتات قدم می‌زد. تعجب کردم و از خوشحالی به طرف او رفتم و او را در آغوش کشیدم؛ اما… ناگهان رنگ چهره ی الیزابت مثل رنگ مرده ها شد. انگار تمام اندام اليزابت تغییر کرد و حس کردم جسد مادرم را در آغوش گرفته ام. کفنی دور جسدش پیچیده شده بود و کرم‌های گورستان را دیدم که در کفنش وول میخوردند. وحشت زده از خواب پریدم. عرقی سرد روی پیشانی ام نشسته بود و دندان‌هایم به هم می خورد و دست و پایم از تشنج میلرزید و بعد، ناگهان در پرتو نور زرد ماه که از لای کرکره های چوبی پشت پنجره وارد اتاق میشد، هیولای پلیدی را که خودم خلق کرده بودم، دیدم. هیولا پرده ی دور تختم را بالا گرفته بود و با چشمانش -اگر بشود به آنها چشم گفت- به من زل زده بود.

کتاب ترجمه‌های متفاوتی از چند ناشر دارد. من ترجمه محسن سلیمانی که نشر قدیانی در 326 صفحه منتشر کرده را خواندم که از لینک زیر می‌توانید نسخه الکترونیک کتاب را دریافت کنید :

https://b2n.ir/u45923