چالش کتابخوانی طاقچه: مرشد و مارگاریتا

از دفعه‌ی اولی که صفحه‌ی مربوط به چالش کتاب‌خوانی طاقچه رو خوندم می‌دونستم که برای مرداد کتاب «مرشد و مارگاریتا» رو می‌خونم. این کتاب رو یکی از دوست‌های خوبم حدود دو سال قبل بهم هدیه داد و یک بار هم قبلا اون رو خونده بودم ولی بعد از این که یک سری نقد راجع بهش خوندم به این نتیجه رسیدم که بار اول خیلی درک درستی از کتاب نداشتم و توی لیست کتاب‌هایی بود که می‌خواستم دوباره بخونمشون. البته راستش الان هم نمی‌تونم بگم کتاب رو کامل متوجه شدم و احتمالا هم هیچوقت نتونم همچین ادعایی بکنم.

کتاب سه تا داستان رو به صورت موازی نقل می‌کنه و کم کم ارتباط بین داستان‌ها مشخص میشه. از این سه داستان اصلی، داستان مورد علاقه‌ی من داستان ابلیس و کارهای محیر العقولیه که در مسکو انجام میده. بعد از اون داستان
پونتیوس پیلاطس برام خوندنی بود چون دوست داشتم بدونم نویسنده حوادث دوران تصلیب رو چطوری تعریف کرده. متاسفانه بخش‌هایی که راجع به مرشد و مارگاریتا بود رو به سختی دنبال می‌کردم چون اصلا به نظرم جذاب نمیومدن و ترجیح می‌دادم خلاصه‌تر بیان میشدن.

سبک کتاب رئالیسم جادوییه. بار اولی که من این کتاب رو خوندم از این سبک چیزی نمی‌دونستم و خیلی هم ازش استقبال نکردم ولی توی این یک سال و اندی که از خوانش اولم گذشت با این سبک آشنا شدم و به نظرم مطلع شدن از این سبک توی ارتباط برقرار کردنم با کتاب خیلی تاثیر داشت. همچنین کتاب پره از کنایه‌هایی که اگه با اون زمان روسیه و وضعیت نویسنده آشنایی نداشته باشیم احتمالا هیچی ازشون متوجه نمیشیم. البته کتابی که من خوندم یه مقدمه داره که مترجم توی اون مقدمه تا حد خوبی راجع به این‌ها نوشته و اگه مشکلی با «تا حدی» لو رفتن داستان نداشته باشید بهتره که حتما قبل از شروع کتاب بخونیدش. اگه حین خوندن کتاب هم لازم باشه که موضوعی رو بدونیم معمولا توی پاورقی راجع بهش نوشته شده.

برای من کار سختیه که بگم کدوم جمله یا پاراگراف کتاب مرشد و مارگاریتا رو بیشتر دوست داشتم ولی از اوایل کتاب چند قسمت رو یادداشت کردم.



مرد ناشناس که چشم‌هایش برق می‌زد، موافقت کرد و ادامه داد: «واقعا حیف شد! ولی سوالی که ناراحتم کرده این است که اگر خدا نباشد، چه کسی حاکم بر سرنوشت انسان است و به جهان نظم می‌دهد؟»

بزدومنی با عصبانیت در پاسخ به این سوال کاملا بی‌معنی گفت:‌ «انسان خودش بر سرنوشت خودش حاکم است.»

خارجی به آرامی جواب داد:‌«ببخشید، ولی برای آن که بتوان حاکم بود باید حداقل برای دوره‌ی معقولی از آینده، برنامه‌ی دقیقی در دست داشت. پس جسارتا می پرسم که انسان چگونه می‌تواند بر سرنوشت خود حاکم باشد در حالی که نه تنها قادر به تدوین برنامه‌ای برای مدتی به کوتاهی مثلا هزار سال نیست بلکه حتی قدرت پیش‌بینی سرنوشت فردای خود را هم ندارد؟»

***

یک ربع بعد، ریوخین در تنهایی محض نشسته بود؛ روی ظرفی از خوراک ماهی خم شده بود و استکان پشت استکان ودکا می‌خورد و هر لحظه خود را بهتر درک می‌کرد و متوجه می‌شد که در سراسر زندگی‌اش حتی یک چیز قابل اصلاح باقی نمانده است. فقط می‌توانست فراموش کند.

***

«چقدر توانسته‌اید پس‌انداز کنید؟»

لحن سوال دوستانه و خود سوال ناپسندیده بود. بارمن خودش را می‌خورد.

صدای لرزانی از اتاق بغلی شنیده شد:‌ «دویست و چهل و نه هزار روبل، در پنج حساب پس‌انداز مختلف. به علاوه، زیر کف اتاقش هم دویست سکه‌ی ده روبلی طلا دارد.»

به نظر آمد که آندریی فوکیچ در چهارپایه اش فرو رفت.

ولند مشفقانه گفت:‌«خوب، البته این پول زیادی نیست. با این حال، به آن احتیاجی هم نداری. کی می میری؟»



من کتاب مرشد و مارگاریتا نوشته‌ی میخائیل بولگاکف رو با ترجمه‌ی عباس میلانی خوندم و شما هم می‌تونید از طریق لینک زیر این کتاب رو مطالعه کنید.

https://taaghche.com/book/21277/%D9%85%D8%B1%D8%B4%D8%AF-%D9%88-%D9%85%D8%A7%D8%B1%DA%AF%D8%B1%DB%8C%D8%AA%D8%A7