اینجا کتابهایی که خوندهم رو ثبت میکنم.
چالش کتابخوانی طاقچه: مزرعهی حیوانات
مزرعهی حیوانات را با ترجمهی احمد کسایی پور از نشر ماهی خواندم. ترجمه خوب و روان بود و مشکل خاصی ندیدم.
فکر میکنم من در زمرهی آخرین نفراتی هستم که این کتاب را میخوانند :)) داستان در مورد یک مزرعه است. مزرعهای ساده مثل تمام مزرعهها. اما حیوانات این مزرعه از اینکه مجبورند کار کنند، کشته شوند و آزادیای ندارند به ستوه آمدهاند. البته، حیوانات به راستی آنقدرها هم فکر نمی کردند که متوجه این چیزها شوند، ولی میجر پیر (یک خوک) این فکر را در سر دیگران روشن می کند که باید از زیر بار این ستم بیرون روندکه در نهایت زمینه ساز یک انقلاب حیوانی می شود! اما پس از آن ماجراهای زیادی رخ می دهد که داستان حول آن می چرخد.
اگر قصد دارید کتاب را بخوانید تا همینجا کافی است. چون در ادامه می خواهم داستان را لو بدهم. اما اگر بخواهم نظرم را بگویم به نظرم قطعاً کتابی است که ارزش خواندن دارد، چون هم مفاهیم زیادی در خود گنجانده است و هم خیلی خیلی کوتاه است. با اینحال فراموش نکنید که هر کتابی را "از پیش پذیرفته شده" شروع به خواندن نکنید. کتاب ها ایده ها را مطرح می کنند، داستان ها را شرح می دهند، اما گواهی بر صحت تمام کلمات وجود ندارد.
این کتاب مناسب هدیه دادن هم هست، چون به نظر همه پسند می آید. دست کم یک داستان سرگرم کننده کوتاه است. داستانی که شاید گاهی آدم را به فکر هم فرو ببرد.
چرا جورج اورول این کتاب را نوشته است؟
جورج اورول ابتدا از مدافعان سوسیالیسم بوده است. در مقدمۀ کتاب می گوید "دلیل اصلی گرویدن من به سوسیالیسم، خشم و انزجاری بود که با مشاهدۀ محرومیت و شرایط ظالمانۀ زندگی قشر فقیرتر کارگران صنعتی در خود احساس می کردم، نه صرفاً گرایشی تئوریک به یک جامعۀ برنامه ریزی شده."
او و همسرش به اسپانیا می روند تا در دفاع از جمهوری (دولت اسپانیا) بجنگند. بعد کمونیست ها مدتی سرکار می آیند و آن ها که خود از طرفداران دولت بوده اند، متوجه می شوند در زمرۀ تحت تعقیب های دولت قرار گرفته اند D: اورول می گوید "بخت واقعاً با ما یار بود که توانستیم زنده از اسپانیا خارج شویم." به نظر او اتهامات نادرست بودند. "من و همسرم هر دو شاهد بودیم که افراد بی گناهی صرفاً به این دلیل به زندان می افتادند که کسانی گمان می بردند آن ها از راه راست منحرف شده اند." (راه راست به راستی چه بود؟)
وقتی به انگلیس برمی گردند، می بینند افسانه های شوروی همچنان در بین سوسیالیست های غرب شایع است. البته او خود هرگز به روسیه نرفته است. اما طبق آنچه خوانده و شنیده است می گوید "تقریباً به هیچ شواهدی برنخوردم که نشان دهد اتحاد جماهیر سوسیالیستی شوری در حال تحقق بخشیدن به جامعه ای باشد که بتوان آن را حقیقتاً سوسیالیستی نامید." و البته می بیند با آنکه همچنان در انگلیس نابرابری و فاصله طبقاتی بیداد می کند، حداقل "گرایش به دیدگاه های اقلیت و بیان آزادانۀ عقاید در این کشور مستلزم به خطر افتادن جان اشخاص نیست."
لذا تصمیم می گیرد افسانۀ شوروی را رسوا کند. و این کتاب نتیجۀ همان تصمیم است! کتابی نمادین که وقایع تاریخی انقلاب روسیه را تا کنفرانس تهران به اختصار شرح می دهد.
چه کسی انقلاب کرد؟
بعد از اینکه میجر پیر تعالیم مکتب جانوری و "آرمان های جانوری" را توصیف می کند. حیوانات هنوز کاملاً مطمئن نیستند این چیزی است که آرزو دارند. با اینحال، آقای جونز، صاحب مزرعه، به اوضاع بدی بر میخورد و مدتی رسیدگی به مزرعه را رها می کند. یک روز حیوانات بدون علوفه و غذا می مانند، کاسه صبرشان لبریز می شود و خودشان در کاهدان را می شکنند. آقای جونز که این را می بیند آن ها را حسابی شلاق می زند. اینجاست که آن لحظۀ دگرگونی شکل می گیرد.
بدون آنکه نقشۀ انقلاب چیده باشند، به کارگران و اقای جونز حمله ور می شوند و آن ها نیز متعجب از این رفتار فقط دمشان را روی کولشان می گذارند و فرار می کنند. "بی آنکه بدانند چه اتفاقی دارد می افتد، قیام به پیروزی رسیده بود!" خب، حالا با این آب طلب نکرده چه کنیم؟ D: خوک ها که به نظر می رسد باهوش تر از دیگران هستند، خواسته یا ناخواسته، سررشتۀ امور را به دست می گیرند.
مسئولیت خطیر
اصل هفتم مکتب جانوری بیان می داشت که "همۀ حیوانات با هم برابرند." اما از همان ابتدا نابرابری ها رخ می نماید. اصول مکتب جانوری یکی پس از دیگری زیر پا گذاشته می شود. توجیه همۀ این اتفاقات چیست؟ مدیریت یک جامعه مسئولیت سختی است. خیلی سخت. نه نه، حتی سخت تر از آنچه فکر می کنید.
ابتدا شیر و سیب تنها به خوک ها می رسد. آنها معتقدند " ما کارگران فکری هستیم. تمام بار مدیریت و سازماندهی این مزرعه بر دوش ماست. ما شبانه روز در فکر آسایش و رفاه شما هستیم. بخاطر شماست که این شیر و سیب ها را می خوریم. اگر ما خوک ها نتوانیم کارمان را درست انجام دهیم چه اتفاقی می افتد؟"
سپس یکی از خوک ها علیه دیگری کودتا(؟) می کند. و وقتی حیوانات متعجب می شوند که چرا نظر ما پرسیده نشده، حزب پیروز اینگونه جواب می دهد که "اگر او می گذاشت خودتان برای خودتان تصمیم بگیرید، خیلی خوشحالتر می شد. ولی رفقا، گاهی ممکن است شما تصمیم های اشتباهی بگیرید، آن وقت چه می شود؟"
این مسئولیت ها البته پایانی ندارند و در جای جای کتاب به آن ها بر میخوریم.
جونز برمی گردد؟
از همان ابتدا، اگر سیر تغییر قوانین و سواستفاده ی خوک ها از همه چیز به نفع خود را نگاه کنید، یک استدلال زمینه ای در تمام آن ها وجود دارد که باعث می شود حیوانات سکوت کنند. هربار اتفاق ناراحت کننده ای رخ می دهد، خوک ها می گویند "آیا دلتان می خواهد جونز برگردد؟" قطعاً در ابتدا (که تبعیض ها انگشت شمار است) هیچ کس دلش نمی خواهد جونز برگردد. این تنها نقطه نظر مشترک بین تمام حیوانات است. اما کم کم، تبعیض ها به جایی می رسد و اتفاق هایی می افتد که برخی به یاد ندارند در دوران جونز رخ داده باشد. البته آماری که اسکوئیلر اعلام می کرد حاکی از آن بود که اوضاع خیلی بهتر شده است. "حیوانات دلیلی نمی دیدند حرف های او را باور نکنند، به خصوص که دیگر درست به خاطر نداشتند اوضاع مزرعه قبل از قیام چگونه بوده است. با این همه، روزهایی بود که حس می کردند ای کاش به جای آمار و ارقام، غذای بیشتری نصیبشان می شد."
"کلوور (اسب) می دانست که حتی در چنین اوضاع و احوالی، وضع آن ها بسیار بهتر از دورۀ جونز است، و اینکه وظیفۀ آن ها در درجۀ اول این است که از بازگشت انسان ها جلوگیری کنند. هر اتفاقی که می افتاد کلوور به جامعه خود وفادار می ماند. سخت کار می کرد، به دستورهایی که صادر می شد عمل می کرد و رهبری ناپلئون را می پذیرفت. اما، به رغم همۀ این ها، چیزی که او و همۀ حیوانات دیگر آرزویش را داشتند و به خاطرش جان کنده بودند این نبود."
بی طرفی یا طرفداری؟
بنجامین، الاغ مزرعه است. او از همان ابتدا به همه چیز بی تفاوت است. طرف هیچ جناحی را نمی گیرد. اگر کسی نظرش را بپرسد با این کنایه که "عمر الاغ ها دراز است" پاسخ می دهد. او معتقد است زندگی همین است که همیشه بوده، یعنی مزخرف.
از آن طرف، افرادی را می بینیم که طرفدار یک جناحند. اما معیارهای آن ها برای طرفداری جالب توجه است. مثلاً "آن ها رفته رفته متوجه می شدند که همیشه با نظر کسی موافقند که در همان لحظه دارد سخنرانی می کند." :))
همه چیز زیر سر اسنوبال است
اسنوبال خوکی بود که علیهش کودتا شد و از مزرعه بیرون رانده شد. اما "اوایل بهار بود که ناگهان موضوع نگران کننده ای برملا شد. اسنوبال شب ها مخفیانه به مزرعه رفت و آمد می کرد." البته کسی خود اسنوبال را ندیده بود، اما رفیق ناپلئون بوی او را همه جا حس می کرد. "دیگر عادتشان شده بود، هر وقت یک جای کاری خراب می شد، آن را تقصیر اسنوبال می انداختند."
بعد یک سری جاسوس در مزرعه پیدا شد. البته که سزای جاسوس مرگ است. ابتدا چهار خوکی که پس از کودتا اعتراض کرده بودند کشته شدند. بعد از آن چند مرغ داوطلب شدند و گفتند که اسنوبال به خواب آن ها آمده و آن ها را تحریک کرده که اقدامات خرابکارانه انجام دهند. اصل چهارم بیان می داشت هیچ حیوانی حق ندارد حیوان دیگری را بکشد. اما خب، استثنائاتی هم وجود داشت.
بی عدالتی در مزارع دیگر
با این همه، آنها همچنان باور داشتند نسبت به حیوانات سایر مزارع از آزادی بیشتری برخوردارند. شایعاتی پیچیده بود که فردریک (مالک مزرعه مجاور) به طرق مختلف به آزار حیوانات می پردازد. "حیوانات با شنیدن این بلاهایی که سر رفقایشان آمده بود، خونشان از خشم به جوش می آمد و گاهی هیاهوکنان در خواست می کردند به آن ها اجازه داده شود دسته جمعی بیرو نبروند و به مزرعۀ پینچ فیلد حمله کنند و انسان ها را از آنجا بیرون برانند و حیوانات را آزاد کنند."
همین یعنی پیروزی ما
یکی از دستاوردهای مزرعه، ساخت یک آسیاب بادی بزرگ است. حیوانات به سختی و مشقت آن را می سازند. اما درست پس از ساخته شدن آسیاب، یک حمله از جانب مزرعه مجاور در می گیرد. آن ها آسیابی که قطر دیوارهایش یک متر است را با دینامیت تخریب می کنند، تعداد زیادی از حیوانات مزرعه کشته می شوند، و در نهایت نیز فرار می کنند.
بعد از جنگ مکالمۀ جالبی بین باکسر (اسب سختکوش) و اسکوئیلر (خوک) در می گیرد:
"باکسر گفت: برای چه آن تفنگ را شلیک می کنند؟
اسکوئیلر فریاد زد: برای جشن گرفتن پیروزی ما!
باکسر گفت: کدام پیروزی؟ خون از زانوهایش سرازیر بود، یکی از نعل هایش را از دست داده بود و سمش شکافته بود. یک دوجین ساچمه هم در پای عقبش جاخوش کرده بود.
(اسکوئیلر): یعنی چی کدام پیروزی رفیق؟ مگر دشمن را از خاکمان بیرون نکرده ایم؟ از خاک مقدس مزرعه حیوانات؟
(باکسر): ولی آن ها آسیای بادی را نابود کردند. دو سال برای ساختنش جان کنده بودیم!
(اسکوئیلر): چه اهمیتی دارد؟ یک آسیای بادی دیگر می سازیم. اگر دلمان بخواهد، شش تا آسیای بادی می سازیم. رفیق، تو قدر این کار درخشانی را که انجام داده ایم نمی دانی. دشمن همین زمینی را که الان رویش ایستاده ایم تصرف کرده بود. و حالا - به برکت رهبری رفیق ناپلئون - ما تا وجب آخرش را پس گرفتیم!
باکسر گفت: پس ما چیزی را که مال خودمان بوده پس گرفته ایم.
اسکوئلیر گفت: همین یعنی پیروزی ما "
سرانجام مزرعه
در نهایت تمام اصول مکتب جانوری زیر پا گذاشته شدند. "وانگهی، در آن روزگار حیوانات برده بودند و حالا آزاد. و همانطور که اسکوئیلر همیشه متذکر می شد، همین به تنهایی به همۀ مشکلات می ارزید." علاوه بر آن، ناپلئون معتقد بود خوشبختی واقعی در سختکوشی و زندگی ساده نهفته است. "به دلایلی به نظر می آمد مزرعه ثروتمندتر شده است، بی آنکه خود حیوانات را ذره ای ثروتمند کرده باشد - به استثنای خوک ها و سگ ها." "فقط بنجامین پیر بود که اذعان می کرد همۀ جزئیات زندگی طولانی اش را به خاطر می آورد و می داند که حال و روز آن ها هرگز خیلی بهتر یا خیلی بدتر از این نبوده است، یا نمی توانسته باشد - گرسنگی و مشقت و ناامیدی، به گفتۀ بنجامین، قانون تغییر ناپذیر زندگی بود."
و زمانی که انسان ها و خوک ها در صحنه ی پایانی فیلم، یک مراسم مشترک برگزار می کنند( البته منتج به دعوا)، "حیوانات از پنجره به خوک ها و بعد به آدم ها ، و از آدم ها به خوک ها، و دوباره از خوک ها به آدم ها نگاه می کردند؛ ولی دیگر نمی توانستند تشخیص بدهند که خوک کدام است و آدم کدام."
سخن آخر
به نظر من کتاب در حد نماد و توصیف ساده ی وقایع آن دوران به راستی عالی عمل کرده است. اما نمی توان اتفاقات امروز را به سادگی به این نمادها تقلیل داد یا نتیجه گیری کرد. عناصر دخیل در حکومت های امروزه چیزی بیشتر از اشخاص و وقایع هستند. دست کم اینطور به نظر می رسد.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: دختر گمشده
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: چراغسبزها
مطلبی دیگر از این انتشارات
صدای غذا خوردن یک حلزون وحشی