چالش کتابخوانی طاقچه: نگران نباش

اول از همه باید یک اعتراف تلخ کنم! متاسفانه نمیدونم چرا هر کتاب وطنی که یک جایزه معتبر وطنی از قبیل گلشیری، جلال آل احمد، کتاب تهران و ... را میبره، به جای اینکه من را تشویق به خوندن کتاب کنه یک عامل منفی محسوب میشه بس که در این زمینه ها خورده تو ذوقم! و به این نتیجه رسیدم سلیقه من با داوران این قبیل جوایز خیلی متفاوته!

به هر حال برای شرکت در چالش کتابخوانی طاقچه برای ماه دوم باید کتابی انتخاب میشد که ماجراهاش در آینده اتفاق می‌افتاد و من با توجه به وقت کمم برای کتاب خوانی در این ماه و همین‌طور این احساس که لذت بردن از کتاب های ترجمه در این فرصت کم بیشتر برام محتمله از لیست کتاب های پیشنهادی خود طاقچه، "نگران نباش" را انتخاب کردم و خب خدا رو شکر اینجا هم خورد تو ذوقم!

اما ماجرای کتاب چیه؟! یک روز در تهران، تهرانی که بالاخره هشدارهای قبلی مبنی بر اینکه این شهر روی گسل زلزله خوابیده و به زودی بیدار میشه در اون به وقوع پیوسته و ما قراره همراه با شادی دختری که اعتیاد داره و ظاهرش شبیه ترنس ها و پسراست از خونه ای که مادرش که یکی از دخترهای شهرستانی بوده که سال‌ها قبل در بگیر و بندهای مملکت از خونه فرار کرده و به خونه استادش پناه اومده و بعد هم سه شکم زاییده! (بابک که سر کیف بودن و خوشگل و آقا و بچه خوبه خونه از آب دراومده، شادی که در شکرآب شدن رابطه پدر و مادرش متولد شده و تکلیفش با خودش هم مشخص نیست و آرش پسر آخر خانواده که از همون بچگی تکلیفش رو به عنوان یک عصیان‌گر با خانواده روشن کرده و نه مثل بابک و شادی سعی کرده محض دلخوشی پدر و مادرش کلاس موسیقی بره و نه نمره های خوب بیاره! دست آخر هم دانشگاه آزاد رفته و حالا هم با دوست های دیوانه تر از خودش به فکر فتح تهران بعد از خالی شدنش از بزدل ها و ترسوهاست و البته خدا رو شکر که پدر و مادر بعد از آرش اتاق‌شان رو از هم سوا کردند چون در غیر این صورت حالا یک میمون زشت هم عضو خانواده بود!)

از مادر داستان همین‌قدر اطلاعات داریم، دختری شورشی در جوانی که با استادش ازدواج کرده، سه تا بچه داره و بعد مدام مشغول رنگ کردن مو، مهمانی‌های دوره‌ای و گشتن در مزون‌های جردنه و البته حالا در لحظات بحرانی زلزله اصرار داره بچه هاش حتی دوتای آخری که ظاهرا کمتر از بابک دوستشون داره و ناخلف اند همراهش خونه رو ترک کنند و به جای امنی برن. و البته دوستان دیگه ای داشته در جوانی که مثل خودش شورشی بودند و حالا با اینکه ردی ازشون نیست اما بچه هاشون ارتباطش رو با بچه هاش حفظ کردن و اون‌ها هم همگی به عنوان نماینده ای از نسل جدید درگیر مشکلات ریز و درشت بسیار از قبیل اعتیاد، تنهایی، خودکشی، افسردگی و ... اند.

از پدر داستان از این هم کمتر اطلاعات داریم!مردی که هنوز هم با داشتن سه تا بچه با دانشجوها، کارمندان دانشگاه و هر موجود زن دیگه‌ای میپره و حتی در لحظاتی که تهران داره میلرزه تلفنش را جواب نمیده و معلوم نیست سرش کجا گرمه! و تنها زمانی که جواب تلفن رو میده از مادرش میپرسه، پیرزنی که گویا حالا به زوال عقل مبتلا شده و معلوم نیست روز زلزله کجا غیبش زده و البته که در جوانی حسابی سر قضیه ازدواج عروس شهرستانی‌اش رو چرزونده!

داستان اما همین‌طور که گفتم با محوریت شادیه، دختری که نه تنها از زلزله ترسی نداره بلکه از خداش هم هست تیری تخته‌ای چیزی بیافته روی سرش و راحتش کنه! و در ابتدای قصه به دلیل بی خیالیش حسابی اعصاب مادر و برادر بزرگ‌ترش رو خراب میکنه و تنها چیزی که براش مهم نیست نجات خودش از مرگه! و تنها چیزی که براش مهمه اینه که نکنه بی مواد بمونه(البته میتونید حدس بزنید آرش برادر کوچک‌تر هم مواد میزنه اما نوع ماده مصرفی این دوتا فرق داره!) و همین عاملی میشه که شادی از خونه بزنه بیرون و ما رو با چهره‌ دیگری از تهران، چهره آدم‌های دیوانه‌اش علی‌الخصوص هم‌نسلان شادی و به خصوص تر در روزهای بحران آشنا کنه.

داستان همینه، انتظار چیزی غیر از این، گره یا معما و شخصیتی عجیب‌تر رو نداشته باشید و با نویسنده در یک گزارش میدانی از آدم‌های عصیان‌گر تهران، همان‌ها که تیپ و قیافه‌هاشان برای نسل قبل خوشایند نیست، میتوانند به پیرمردها بی‌احترامی کنند بی عذاب وجدان، دعوا و شر درست کنند، بزنند و بخورند و حتی برخلاف والدین نسل قبل‌شان نه به دنبال هدف از نظر خودشان مقدسی که فتح همین تهران شلوغ و کثیف از دست ترسوها و بزدل ها باشند همراه باشید و احتمالا اگر خودتون جز نسل های جدیدتر هستید یا با آن‌ها در ارتباط اید گاهی از شباهت ها، ایده‌ها و حرف‌های شخصیت‌ها لذت ببرید.

پایان داستان هم تلاقی دوباره آرش با همان بی خیالی و سرخوشی اولیه اش با شادی ناامید از یافتن ساقی مواد خودش و استعمال مواد مصرفی آرشه و تمام.

احتمالا برای داوران مسابقه گلشیری ایده جذابی و برای شماری از خوانندگان همراهی پر هیجانی باشه که کتاب هم جایزه گرفته هم چندین بار تجدید چاپ شده اما با تمام این‌ها برای من انتخاب مناسبی نبود و من این کتاب رو دوست نداشتم و اگر فرصت بیشتری برای مطالعه داشتم احتمالا کتاب دیگری برای تیتر هیجان انگیز داستانی در آینده انتخاب میکردم.

احتمالا پیشنهاددهنده ناظر به زلزله قریب‌الوقوع تهران این کتاب رو در رسته کتاب های پیشنهادی ماه دوم چالش قرار داده بود اما به نظر من حتی نیازی به سفر آینده نبود چون این وجهه از تهران همین روزها هم قابل لمسه؛ شهری شلوغ و البته برای من دوست داشتنی که نه تنها در زیر گسل‌های جغرافیایی اش که در بافت فرهنگی و اجتماعی‌اش هم هر لحظه باید منتظر وقوع یک زلزله باشیم از سمت همین کله آناناسی ها، موبلندها، دندان طلایی ها، آرش‌ها و شادی هایی که دیدن‌شان در سطح شهر کار سختی نیست و نویسنده احتمالا با الهام از همان‌ها قصه‌اش را روایت کرده.

لینک مطالعه کتاب در طاقچه:

https://taaghche.com/book/71047