چالش کتابخوانی طاقچه: همین حوالی

جومپا لاهیری نویسنده‌ی هندی‌تبار آمریکایی است که برای کتاب مترجم درد‌ها جایزه‌ی ادبی پولیتزر رو برده، مدتها بود میخواستم کتابی ازش بخونم و به لطف چالش اسفندماه، کتاب همین حوالی رو مطالعه کردم که ترجمه‌ی فارسیش در سال ۱۴۰۰ منتشر شده.

همین حوالی داستان یا جستار یا خاطره نیست... روزمره‌هاییست با محوریت زمان و مکان‌های مختلف که نویسنده از تجربه‌ی مواجهه‌ و حس و حالش در اون موقعیت میگه. به ظاهر هر نوشته بی‌ربط به سایرینه ولی در نهایت میبینیم گاهی ارتباطی بین محتوای عناوین مختلف وجود داره.

لاهیری از خودش و آدمایی میگه که باهاشون معاشرت میکنه، خانواده دوستان همکاران و آدمای غریبه. این آدما رو در خونه، پارک، کافه، هنگام سپیده‌دم یا حتی هیچ‌جا ملاقات کرده و برداشتش ازون دیدار رو مکتوب کرده...

حال و هوای لاهیری و مقایسه‌اش با شرایط مشابه خودمون نشون میده گاهی چقدر ذهن انسان‌ها میتونه به هم نزدیک باشه و یه جورایی تنهایی انسان معاصر رو خیلی به رخ می‌کشید.

جایی بعد از معاشرت با یک جوان میگه:"‌...برایم از خاطرخواه‌هایی حرف می‌زند که می‌خواهند با او قرار بگذارند، حکایت بامزه‌ای که هردومان را می‌خنداند‌. در این جور مواقع، احساس بی‌عرضگی میکنم. می‌خندم و غصه میخورم. من در سن و سال او اصلا نمی‌دانستم عشق چیست. چه کار میکردم؟ کتاب می‌خواندم و به درس و مشقم میرسیدم‌. گوش به فرمان پدر و مادرم بودم و هرکاری که از من می‌خواستند میکردم‌‌. هرچند که آخرش هم هیچ‌وقت از دستم راضی نبودند. خودم را دوست نداشتم. از همان‌ وقت یک‌جورهایی می‌دانستم که سرنوشتم تنهایی است.

" دیروز با پدرت حرف زدم. گفت توی شهرتون داره یه‌بند بارون میاد."

"اون جا دیگه شهر من نیست."

"چرا اون‌جا رو دوست نداری؟"

"چون نمیتونم زن بابام رو تحمل کنم. کار و زندگی نداره و حتی نمیتونه از خودش یه نظری بده. مامانم هم دقیقا همین‌طوری بود. واسه همین بابام ولش کرد. دوره‌ی این‌جور زندگی دیگه گذشته. من میخوام یه زن قوی و مستقل بشم. مثل تو"

من هم میتوانم همین حرف را به او بزنم، اما چیزی نمی‌گویم. نگاهش میکنم."

در بخش دیگری از کتاب از معاشرت با یک غریبه در کافه می‌گوید. معاشرتی سطحی و گذرا که گویی در این روزگار عادی است: " ساعت پنج و بیست دقیقه به کافه برگشتم. پشت میز کوچکی نشسته بود و انتظار می‌کشید. فقط منتظر بود و هیچ کار دیگری نمیکرد. انگار در فرودگاه چشم انتظار کسی باشد. در لحظه‌ای که پا به کافه گذاشتم نگاهش گرمایی داشت که هرگز فراموش نخواهم کرد. متأهل بود. ازدواجی دائمی و عاری از خوشبختی. رابطه‌ی عاشقانه‌ی خوشی داشتیم. او ساکن شهر دیگری بود و چندوقت یکبار به این‌جا می‌آمد. سفرهای کاری یکروزه. دیگر چه حرفی باقی میماند؟ چند خاطره‌ی دل‌پذیر. چند سفر کوتاه به خارج از شهر در وقت ناهار و با ماشین. او رانندگی را دوست داشت. اتفاقی وارد یک مسیر فرعی میشد و جای کوچکی در اطراف شهر پیدا می‌کرد که غذای خوبی داشته باشد. چند رستوران ایتالیایی خالی را به یاد می‌آورم. یکبار فقط ما دوتا بودیم و پیش‌خدمت. به اضافه‌ی صاحب رستوران و آشپزی که از پشت صحنه بیرون نیامد. تمام عصر آنجا ماندیم و حرف زدیم. یادم نیست چه غذایی خوردیم فقط بخاطر دارم که انبوه غذاهای رنگارنگ روی میز چیده شده بود. مثل یک عروسی مجلل. اجازه دادند سر میز سیگار بکشد. نمی‌دانستم با همسرش کجا زندگی می‌کند. هیچ‌وقت نپرسیدم به کدام شهر برمی‌گردد. او هیچ‌وقت به خانه‌ام نیامد. من منتظر تماسش می‌ماندم و سر تمام قرارها حاضر میشدم. دوره‌ی پر شور و شری بود. موجی گذرا که تمام شد و رفت"

کتاب گاهی خسته‌کننده میشد ولی متن روان بود و هر بخش کوتاه و همین باعث شد در کمتر از یک هفته بخونمش.

با وجود اینکه تنهایی رو به‌تمامی به تصویر کشیده بود ولی در انتهای کتاب حس خوبی از خوندنش داشتم و اگر به روزمره نویسی و اشتراک‌گذاری حس‌ها علاقه‌مندید، خوندن این کتاب رو پیشنهاد میکنم.



https://taaghche.com/book/106840