چالش کتابخوانی طاقچه: هویت

تا حالا شده که بخواهید از ذهن طرف مقابل‌تان خبردار شوید؟ وقتی که خبر مهمی به او می‌دهید، یا وقتی که سعی دارید چیزی را پنهان کنید. یا نه، وقتی که طرف مقابل‌تان دارد چیزی را پنهان می‌کند؟ تا حالا شده روی زبان‌تان بچرخد که «با خودش چی فکر کرده؟» و بخواهید بدانید که واقعاً چرا یک نفر حرفی را زده یا رفتاری را انجام داده؟ برای من که بارها پیش آمده. چرا که در ذهن خود هستم و می‌دانم که پشت بسیاری از کنش‌ها و واکنش‌هایم معنای دیگری، جز آن‌چه برداشت می‌شود، نهفته است. می‌دانم که شاید یک سخن تنها از زبانم پریده و فکر خودآگاهی پشت‌ش نبوده. این زمان‌ها اگر طرف مقابل می‌توانست ذهن‌خوانی کند، شاید خیلی از سوءبرداشت‌ها رخ نمی‌داد اصلاً!

در «هویت»، ما این رفت و برگشت میان شخصیت‌ها را شاهد هستیم. نویسنده توانسته به خوبی دو ذهن مجزا را تصویر کند و از ترس‌ها، هیجانات، تمایلات و پشت‌پرده رفتارهای هر کدام قلم بزند. با خواندن این کتاب بیش از پیش به این ایده ذهن‌خوانی علاقه‌مند می‌شوید. چرا که می‌بینید چقدر همه‌چیز بدون ذهن‌خوانی پیچیده است. شاید میل‌تان به صداقت نیز افزون شود. به‌راستی اگر واقعیت‌ها را می‌دانستیم، روابط‌مان این‌قدر متلاطم می‌شد؟ بعید می‌دانم.

هویت - میلان کوندرا
هویت - میلان کوندرا


هویت؟! سوال بی‌پایان

نام کتاب آدمی را به سمت مفهوم هویت می‌برد. ناخواسته با هویت خود کلنجار می‌رویم. ما که هستیم؟ حقیقتاً رفتارهای‌مان از چگونه ایجاد می‌شوند؟ نقابی که بر چهره داریم چقدر راستین و بازتاب درونیات ماست؟ در شخصیت‌ها هم این کلنجار در سه بُعد دیده می‌شود: در برخورد با دیگران، در ذهن خودشان و در نیازهای روزمره. هرکدام بخشی از هویت‌مان را می‌سازند و روز ما را می‌سازند: صبح با همکاران جدی چای بنوش و عصر کنار یار خود لم بده و فیلم ببین یا چه می‌دانم، برو رستوران! شب هم... بگذریم! کتاب هم (ترجمه هم) گذشته بود! فقط اینکه «... چشم پنجره‌ای است به روی خود (self)؛ مرکز زیبایی چهره. نقطه‌ای که هویت شخص در آن متمرکز می‌شود.»

تا حالا به اینکه هویتی نداشته باشید فکر کرده‌اید؟ بی‌هویتی چه طعمی دارد؟ من که مورمورم می‌شود. بی‌هویتی همان چیزی است که چندسال اخیر از آن گریزانم. جایی در کتاب، شخصیت‌ها هویت‌هایشان را یا گم می‌کنند یا از دست می‌دهند. آن لحظات بی‌هویتی اساساً خودِ حیرت‌اند. خودِ حیرانی. سرگردانی. یا هرچه شبیه این‌ها. انگار که خودت را و تمام رفتارهایت را گم کرده باشی و ندانی که قدم بعدی‌ات باید چه باشد. مریض‌گونه است که از این احوال لذت ببری و چه بسا ببری: لج‌بازی گاهی لذت‌بخش است، و گاهی منزجرکننده! بستگی دارد فاعل باشی یا مفعول. اما هرچه باشی این بی‌هویتی سر آخر گیرت می‌اندازد. گوشه‌ای زشت و چندش. درها را می‌کوبد با میخ و تو را روبه‌رو می‌کند با آنچه نباید می‌خواستی: بی‌هویتی. خیالت به تو خیانت کرده. چشم‌ش به راهی بوده که بروی. اما این راه، بیراهه‌تر از آن بود که به جایی برسد.

در این گره کور چه می‌شود کرد؟ ظاهراً نویسنده راه‌حلی ندارد. تو را از خواب می‌پراند. انگار که تلنگری به تو زده باشد. تلنگری مثل ویشگون، یا flick. مجبور هم هست. کسی که به آن مرحله برسد، راه برگشت‌ش یک پنجره است. و هیچ‌کس نمی‌داند که ارتفاع پنجره از زمین زیاد است یا کم. هیچ‌کس نمی‌داند پنجره رو به محیطی شلوغی است یا خلوت که فرضاً بخواهد با داد و فریاد درخواست کمکی هم بکند. پس ساده‌تر آن است که تمامش خواب باشد. خوابی که یک ویشگون بگیرد و با عشق تمام شود. البته نباید یادمان برود که «هیچ عشقی نمی‌تونه توی سکوت زنده بمونه.»

«هویت»راازطاقچهدریافتکنید
https://taaghche.com/book/38987