چالش کتابخوانی طاقچه: وزارت درد

کتاب وزارت درد نوشته دوبراوکا اوگرشیچ با ترجمه نسرین طباطبایی توسط نشر نو منتشر شده. من هیچ گاه دقیقاً از جنگ یوگسلاوی و این‌ها نخواندم. جسته و گریخته چیزهایی خوانده بودم. اسامی عجیب‌وغریبشان همه‌جا برجسته است البته. اما باز هم چندان درباره آن جنگ‌ها نمی‌دانم. در مسیر کتاب با موضوعات برخورد داشتم که به نظر قابل بحث بودند. یعنی گمان می‌کنم که درباره‌شان حرف دارم. در ادامه این موارد را می‌نویسم.

زندگی جدید پس از جنگ

به مثابه آن جمله که می‌گویند دردی که تو را نکشد، قوی‌ترت می‌کند، شاید جنگی هم که تو را نکشد، زندگی‌ات را تازه کند. البته همیشه نوسازی زندگی خوشایند نیست. مخصوصاً اگر رضایت زیادی از زندگی قبلی وجود داشته باشد! با این همه، آن فرصت عجیب کنار گذاشتن گذشته و شروع تاتی تاتی در دنیای خاکی تجربه عجیبی است. یک‌جایی از اوایل کتاب اینگونه به این موضوع اشاره می‌کند:«جنگ به بسیاری از مردم صدمات سنگینی زده بود، ام در عین حال می‌توانست دلیلی برای کنار گذاشتن زندگی کهنه و آغاز زندگی تازه‌ای باشد.» البته این زندگی تازه بی‌هزینه و ساده به‌دست نمی‌آید. «به هر حال ]جنگ[ سرنوشت آدم‌ها را از بیخ‌وبن دگرگون می‌کرد. حتی آسایشگاه‌های روانی و زندان‌ها و دادگاه‌ها بخشی از زندگی روزمره شدند.»

تبعیض در ترحم!

جایی از کتاب می‌خوانیم که:«مقام‌های هلندی در اعطای پناهندگی به کسانی که ادعا می‌کردند در وطن‌شان به‌خاطر گرایشات جنسی مورد تبعیض هستند، بسیار دست‌ودلباز بودند، در حالی که در مورد قربانیان تجاوز جنسی در جریان جنگ به این اندازه دست‌ودلبازی به خرج نمی‌دادند!» سیاست حتی در میزان ترحم سیاست‌مدار مؤثر است. حتی در هنگام ترحم گزینشی عمل می‌کند تا آن‌گونه که گمان دارد سودش بیشتر است، پیش برود.

فرار کن!

وقتی نه در جنگی و نه با جنگ، باید فرار کنی. به هر سو که می‌توانی می‌گریزی تا زیر سقفی پناهی پیدا کنی و از شر آتش در امان بمانی. آتشی که گاه نه طرف حق دارد، نه طرف دوست. تمامش برای تو درد است و رنج. یا به قول کتاب:«از هرکجا که می‌توانستیم، به هرکجا که می‌توانستیم می‌گریختیم.»

تصویر جلد وزارت درد - نشر نو
تصویر جلد وزارت درد - نشر نو


بدبختی مشترک

در وضعیت اقتصادی ما، اولین چیزی که به دیگران پیوندمان می‌دهد، طبقه اقتصادی‌مان است. اگر طرف هم‌کفوی ما باشد، با او احساس نزدیکی بیشتری داریم. زودتر حرف هم را می‌فهمیم، دغدغه‌هایمان مشابه است، نگرانی‌هایمان از یک جنس است. به عبارتی، این بدبختی مشترک است که ما را به خاطر همدیگر می‌آورد و عزیز می‌دارد. حتی اگر این را به زبان نیاوریم، در چهره ارتباط‌مان نهفته می‌ماند!

در کتاب هم چنین ربط و ضبطی می‌بینیم. جایی که مهاجران از روی همین بدبختی مشترک، هم را می‌شناختند:«هم‌وطنانم همیشه می‌توانستند در خیابان بو بکشند و همدیگر را پیدا کنند؛ چیزی که اسباب شناسایی‌شان می‌شد، بدبختی مشترک‌شان بود.»

جایگاه زنانگی در زندگی پس از جنگ هم تغییر نمی‌کند!

آن چه من انتظارش را داشتم، نمی‌دانم چرا، اما ناخودآگاه انتظارش را می‌کشیدم، زندگی‌پسندتر شدن پس از جنگ بود. منظورم از زندگی‌پسندی، این است که سعی شود زیباتر زندگی کنیم. جنگ یک فرصت برای مردن و دنیای پس از جنگ یک فرصت برای زیستن است. وقتی از فرصتی برای مردن به فرصتی برای زیستن پناه می‌بریم، چرا مثل قبل زندگی می‌کنیم؟ که نهایتاً همان بشود که شده؟ بستری برای مرگ؟ در کتاب می‌خوانیم که:«زن‌ها کمتر از مردها به چشم می‌آمدند. در حاشیه می‌ماندند اما چرخ زندگی را می‌چرخاندند: تکه‌های زندگی‌شان را وصله‌پینه می‌کردند تا از هم نپاشد؛ این کار را مثل تکلیفی روزانه بر عهده گرفته بودند. مردها انگار تکلیفی نداشتند؛ برای آن‌ها پناهنده بودن چیزی بود در حد زمین‌گیر بودن.» من نمی‌دانم رنج پناهنگی چه افزون است، اما اگر قرار است زندگی پس از آن بدتر از قبل آن باشد، همان در جنگ و با جنگ بودن بهتر نیست تا اینگونه بی‌رمقی و بی‌حالی؟

هویت

درد هویت همه‌جا سراغ آدم می‌آید. یک‌جایی از کتاب، شخصیت اصلی به دنبال گرفتن شرح حال (بیوگرافی) از افرادی است که در کلاسش هستند. یک‌نفر صادقانه برمی‌گردد و می‌گوید:«... من که شرح حالی ندارم.» اولین دردی که پس از یک مهاجرت و جا گذاشتن زندگی قبلی می‌توان رؤیت کرد، درد هویت است. به گونه‌ای که نمی‌دانی که بودی، چه هستی، چرا باید باشی. البته، بدون مهاجرت هم چندان از این سوالات نمی‌توانیم فرار کنیم.

نوستالژی و مرز غم

خیلی‌هایمان شاید عاشق نوستالژی‌هایمان باشیم. مواردی که ما را مستقیم می‌برند و در گذشته‌ای دور پیاده می‌کنند. با این همه، نوستالژی برای یک مهاجر/پناهنده چه طعمی دارد؟ نویسنده کتاب آن را شرکت در تشییع جنازه خود تشبیه می‌کند:«هر وقت برمی‌گردم، احساس می‌کنم در مراسم تشییع جنازه خودم شرکت کرده‌ام.» حجم سنگینی از یادآوری‌ها و خیالاتی که دیگر نیستند، این موضوع را بدیهی می‌کند. گاهی نوستالژی مرز غم را بی‌ویزا رد می‌کند و تو را می‌گذارد میان سیل غم‌ها، آن هم تنهای تنها...

و دیگر موارد

موارد زیاد دیگری هم هستند که می‌توانم بیاورمشان و درباره‌شان حرف بزنم. اما به نظر می‌رسد که بیش از این، زیاده‌گویی است. کتاب در کل متن روانی ندارد. اما اگر به آن جنگ که نمی‌شناسمش، نظر دارید یا می‌خواهید خاطره‌طور از آن بدانید و احساسات گم‌شدگی‌مانندی را به شخصه حس کنید، خواندن این کتاب می‌تواند به شما کمک کند.


«وزارتدرد»راازطاقچهدریافتکنید
https://taaghche.com/book/64326