چالش کتابخوانی طاقچه: چرا خوشبخت باشی وقتی می‌تونی معمولی باشی


چالش کتابخوانی این ماه طاقچه خواندن کتابی بود که در آن جهان از نگاه یک زن روایت شود. برای چالش این ماه هم کتاب‌های زیادی را مد نظر داشتم. اما عنوان این کتاب من را حیرت‌زده کرد. ابتدا فکر می‌کردم کتاب در ستایش معمولی بودن است. فکر می‌کردم کتاب به این اشاره می‌کند چرا وقتی می‌توانیم معمولی باشیم، برای خوشبختی تلاش کنیم. اما کتاب درمورد معمولی بودن نبود. در ادامه به این موضوع می‌پردازم.

اول از همه باید بگویم که خوشحالم که این کتاب را برای چالش این ماه طاقچه انتخاب کردم. روایت جنت وینترسن از زندگی خودش جذاب و خواندنی بود. من را برد به انگلیس قرن بیستم. به شهر اکرینگتون در نزدیکی منچستر. زندگی دختری که او را به سرپرستی گرفته بودند و با مادری عجیب زندگی می‌کرد. اگر بگویم قسمت مهمی از کتاب به رابطه‌ی جنت با مادرش خانم وینترسن اختصاص داده شده است، اغراق نکرده‌ام. زندگی دختری که تصمیم می‌گیرد کتاب‌های کتابخانه‌ی عمومی شهرش را به ترتیب اسم نویسنده به حروف الفبا بخواند؛ اما یک استثنا قائل می‌شود. شاعران سهم جداگانه‌ای دارند و می‌شود آن‌ها را بدون ترتیب خواند. زندگی دختری که گرایش جنسی متفاوتی دارد و در شانزده سالگی از خانه فرار می‌کند و به دنبال سرنوشتش می‌رود. دختری که در آکسفورد درس می‌خواند و نویسنده می‌شود.

هر فصل کتاب به یک موضوع اختصاص دارد. رابطه با خانم وینترسن، منچستر، اکرینگتون، کتاب‌ها، خانه، کلیسا، آخرالزمان، تحصیل در آکسفورد و ... . نویسنده در این فصل‌ها به زندگی‌ گذشته‌اش می‌پردازد. سپس وقفه‌ای می‌افتد و نویسنده به زمان حال بازمی‌گردد و داستان زندگی خودش را در این زمان روایت می‌کند. اینکه بعد از مرگ پدرش به خانه‌ی قدیمی‌شان می‌آید و در مواجهه با گواهی تولدش دگرگون می‌شود. گذشته دوباره برمی‌گردد. روایت کتاب خطی نیست و فرم نوشتاری نویسنده خاص است. برای همین خواندن کتاب به تمرکز احتیاج دارد. شاید چندین بار مجبور باشید یک جمله را بخوانید تا مفهوم آن را بفهمید. اما کتاب برای من روان بود.

ترجمه‌ی کتاب ترجمه‌ی نسبتا خوبی بود. در قسمت‌هایی ایرادهایی داشت؛ شاید به‌خاطر اینکه ویراستار و مترجم کتاب یک نفر است! ساختار کتاب‌های وینترسن برای ترجمه کردن سخت است. کتاب سانسور شده است. کتاب را از دوستی گرفتم و او ترجمه‌ی فارسی را با اصل کتاب مقایسه کرده بود و قسمت‌های سانسور‌شده‌ی کتاب را نوشته بود. بیشتر قسمت‌های سانسورشده به گرایش جنسی متفاوت نویسنده مربوط بود و با نخواندن آن‌ها احتمالا چیزی را از دست نمی‌دهید. پایان کتاب برای من غیرمنتظره بود. و ترغیب شدم که بقیه‌ی کتاب‌های نویسنده را بخوانم.

نام کتاب حاصل گفتگویی است بین خانم وینترسن و جنت. وقتی جنت بعد از مدت‌ها به خانه برمی‌گردد، خانم وینترسن از او می‌پرسد که چرا به‌خاطر یک دختر دیگر خانه را ترک کرده است.

هیچ حرفی برای گفتن نداشتم. دم در ورودی خانه بودم که صدایش را از پشت سرم شنیدم. برگشتم.
«جنت، می‌شه بهم بگی چرا؟»
«چی چرا؟»
«خوب می‌دونی دارم چی می‌گم.»
اما نمی‌دانم. من چه هستم... چرا مایه‌ی خوشحالی‌اش نیستم. دلش چه می‌خواهد. چرا آن‌طوری که دلش می‌خواهد نیستم. نمی‌دانم دلم چه می‌خواهد و چرا چنین چیزی را می‌خواهم. فقط یک چیز را می‌دانم. «کنار اون که هستم احساس خوشبختی می‌کنم. فقط احساس خوشبختی می‌کنم.»
سری به تایید تکان دارد. ظاهرا درکم کرده بود و لحظه‌ای واقعا خیال کردم نظرش عوض شده. خیال کردم می‌توانیم حرف بزنیم. خیال کردم هر دو یک طرف دیوار شیشه‌ای هستیم. منتظر ماندم.
گفت: «چرا خوشبخت باشی وقتی می‌تونی معمولی باشی؟»

بریده‌های دیگر از کتاب:

به ادبیات داستانی و قدرت قصه‌‌ها باور دارم چون راهی‌ست برای حرف زدن از زبان دیگران. ساکت‌ نمی‌مانیم. همه‌ی ما، دچار ضربه‌ی روحی شدید که شده باشیم، تردید می‌کنیم، به تته‌پته می‌افتیم؛ حین حرف زدن مدام مکث می‌کنیم. حرفمان توی گلویمان گیر می‌کند. اما به‌کمک کلام دیگران می‌توانیم دوباره حرف بزنیم. می‌توانیم به شعر پناه ببریم. می‌توانیم کتابی باز کنیم. یک نفر آن‌جاست که غرق واژه‌ها شده و هوایمان را دارد.
جستجوی خوشبختی کار بسیار دشواری‌ست؛ عمری طول می‌کشد، و هدف‌محور نیست. آنچه در پی‌اش هستی معناست؛ زندگی‌ای پرمعنا. پای بخت هم وسط است -سرنوشت یا تقدیری که برایت رقم خورده- و همیشگی نیست، ولی تغییر مسیر حرکتت توی رودخانه، یا بر زدن دوباره‌ی کارت‌ها- از هر استعاره‌ای می‌شود استفاده کرد، انرژی زیادی می‌طلبد. وقت‌هایی هست که زندگی به قدری آزاردهنده می‌شود که به‌سختی زنده می‌مانی، و وقت‌هایی هست که درک‌ می‌کنی اینکه به‌سختی، اما با تصمیم‌های خودت زنده بمانی، شرف دارد به اینکه با تصمیم‌های فردی دیگر یک زندگی نیمه‌جان باشکوه داشته باشی. جستجو همه چیز یا هیچ چیز نیست؛ همه چیز و هیچ چیز است. مثل تمام داستان‌های مربوط‌به اکتشاف.

«چرا خوشبخت باشی...» کتابی بود که برای خواندنش لحظه‌شماری می‌کردم. تصمیم گرفته بودم آن را در راه خانه بخوانم. دوست داشتم زودتر سوار اتوبوس شوم و ادامه‌ی داستان را بخوانم. قرار گذاشته بودم که کتاب را زود تمام کنم تا چالش این ماه را زودتر از موعد بنویسم. کتاب را زود تمام کردم؛ اما چالش این ماه را با یک روز تاخیر می‌نویسم. ‌می‌خواستم یادداشتی بی‌نقص بنویسم. یادداشتی که همه با خواندن آن ترغیب شوند کتاب «چرا خوشبخت باشی ...» را بخوانند. کمال‌گرایی و اهمال‌کاری دست به دست هم دادند تا یادداشت این ماه دیر منتشر شود. هیچ‌وقت راضی نمی‌شوم.

https://taaghche.com/book/107105/%DA%86%D8%B1%D8%A7-%D8%AE%D9%88%D8%B4%D8%A8%D8%AE%D8%AA-%D8%A8%D8%A7%D8%B4%DB%8C%D8%8C-%D9%88%D9%82%D8%AA%DB%8C-%D9%85%DB%8C-%D8%AA%D9%88%D9%86%DB%8C-%D9%85%D8%B9%D9%85%D9%88%D9%84%DB%8C-%D8%A8%D8%A7%D8%B4%DB%8C%D8%9F