چالش کتابخوانی طاقچه: کتاب حرمسرای قذافی

کتاب حرمسرای قذافی نوشته آنیک کوژان است که در 364 صفحه به رشته تحریر درآمده است. بیژن اشتری ترجمه آن را به عهده داشته و نشر ثالث آن را منتشر کرده است. کتاب به داستان زندگی زنی به نام ثریا می‌پردازد که در 15 سالگی به عنوان برده جنسی به حرم سرای قذافی ( دیکتاتور لیبی) فرستاده می‌شود و این ماجرا زمانی اتفاق می افتد که خبر می‌رسد که قرار است قذافی از مدرسه اشان بازدید کند و مدیر مدرسه اشان او و چند دختر دیگر را برای تقدیم گل به او انتخاب می‌کنند و در همان روز وقتی قذافی ثریا را می‌بیند شیفته ی زیبایی او می‌شود و بر سر او دست می‌کشد و با همین نشانه محافظانش روز بعد به سراغش می‌آیند تا او را برای خدمت به حرمسرا بفرستند. ثریا روایتگر اسرار شنیده نشده حرمسرا می‌شود، او وقایع بسیار منزجرکننده ی دردناک از اقدامات ضد اخلاق دیکتاتور لیبی را فاش می‌سازد. از سواستفاده هایی می‌گوید که قذافی در دوران حکومتش از بسیاری از دختران و پسران جوان داشته است و به دلیل اینکه خانواده هایشان از ترس آبرو این اتفاقات را افشا نمی‌کردند همگان آگاهی کاملی از این وقایع نداشته اند اما ثریا با شهامت به بیان واقعیت هایی که بر سر خود او و دیگر دختران بی گناه افتاده می‌پردازد کسانی که دیگر محکوم به زندگی در یک محیط خفقان آور می‌شدند و حق انتخابی برای زندگیشان نداشتند.

کتاب در دو بخش به تحریر درآمده است که بخش اول بیان ماجراهای ثریا است و بخش دوم روایات دختران دیگری را می‌خوانیم که سرنوشت مشابهی با ثریا داشته اند و این بخش تکمیل کننده روایت ثریا محسوب می‌شود تا کسانی که چشمانشان را بر واقعیت دنیا بسته اند با دید کمتر قضاوت گرانه به زندگی انسان ها بنگرند. کتاب را بخوانید و خود را برای دیدن یک رنج عظیم آماده کنید در مسیر خواندنش ممکن است خشمگین شوید و احساس همدلی با شخصیت های داستان احساساتتان را تا حد زیادی درگیر کند. خواندن کتاب برای افراد زیر 18 سال توصیه نمی‌شود. در ادامه برشی از کتاب را قرار می‌دهم در ضمن کتاب در طاقچه و همینطور بخش طاقچه بی‌نهایت موجود است.

{ قذافی روی تختش بود و لباسی به تن نداشت. وحشت کردم. چشمانم را بستم. چنان یکه خوردم که ناخودآگاه چند قدم به عقب برداشتم. فکر می‌کردم: «لابد اشتباه وحشتناکی شده! من الان نباید این‌جا باشم. ای وای، خدای من!» سرم را برگرداندم و مبروکه را دیدم که پشت در ایستاده. حالت چهره‌اش سنگدلانه بود. زیر لبی به مبروکه گفتم: «ایشان لباسی به تن ندارند!» به شدت ترسیده بودم و فکر می‌کردم مبروکه از این موضوع خبر ندارد. مبروکه گفت: «برو جلو.» و بعد از عقب مرا هل داد به جلو. قذافی دستم را گرفت و وادارم کرد روی تخت کنارش بنشینم. جزئت نداشتم نگاهش کنم. به من گفت: «به من نگاه کن، لکاته! » }

{ ما دخترها هر بار که بین خودمان درباره ی قذافی حرف می زدیم هیچ وقت اسم یا عنوانش را بر زبان نمی‌آوردیم. فقط کفایت می‌کردیم بگوییم «او». او مرکز ثقل زندگی هایمان بود. وقتی می‌گفتیم «او» هیچکس قاطی نمی‌کرد یا نمی‌پرسید «منظورت کیست؟» }

https://taaghche.com/book/41041/%D8%AD%D8%B1%D9%85%D8%B3%D8%B1%D8%A7%DB%8C-%D9%82%D8%B0%D8%A7%D9%81%DB%8C