چالش کتابخوانی طاقچه: کفشباز
کتاب کفشباز، خاطرات بنیانگذار نایکی، کتابی بود که من برای خرداد انتخاب کردم. وقتی که طاقچه کتابهای پیشنهادیش رو توی صفحهی اینستاگرامش گذاشت و درگیر انتخاب کتاب شدم، یادم اومد که حدود پنج سال قبل یکی از دوستهام این کتاب رو خونده بود و به بقیه هم توصیه کرده بود، پس تصمیم گرفتم که من هم این ماه این کتاب رو بخونم. اگه بخوام خیلی کوتاه بگم، کتاب رو دوست داشتم اما یه جاهاییش دیگه واقعا اطناب بود.
کتاب از جایی شروع میشه که فیل نایت 23-24 ساله تازه دانشگاه رو تموم کرده و دنبال اینه که بفهمه میخواد با زندگیش چیکار کنه. همون اوایل داستان، فیل از پدرش پول میگیره که به کشورهای مختلف دنیا سفر کنه. البته ذکر کرده که برای پدرش راحت نبوده که این پول رو بهش بده، ولی باز هم غصهام گرفت. نه که فکر کنم هر کسی که این موقعیت رو داشته باشه فیل نایت میشه، ولی به هر حال حس غیرقابل توصیف نه چندان خوبی بهم دست داد.
بگذریم. کتاب به صورت داستان روایت شده، و تا حد زیادی جذاب هم است، ولی همونطور که گفتم، بعضی قسمتهای کتاب از حوصلهی من خارج بود. شاید اگه خیلی شیفتهی فیل نایت یا کتابهای اتوبیوگرافی بودم این حس رو نداشتم، ولی من یه جاهایی واقعا مجبور(!) شدم که بعضی جملهها رو سریع رد کنم تا توی اون قسمت از کتاب که دوست ندارم گیر نکنم. در ادامه قسمتهایی از کتاب رو نوشتم که دوست داشتم، برام جالب بود، یا نظر خاصی دارم که میخوام راجع بهش حرف بزنم.
«من در بیست و چهار سالگی ایدهای ابلهانه داشتم و گرچه به خاطر دلهرههای وجودی و ترس از آینده و تردیدهایی که نسبت به خودم داشتم، گیج و منگ بودم، با اینهمه متقاعد شده بودم که دنیا از ایدههای ابلهانه درست شده است. تاریخ، صفی طولانی از ایدههای ابلهانه است که پشت سر هم ردیف شدهاند. چیزهایی که من بیشتر از همه دوست داشتم، یعنی کتابها، ورزشها، دموکراسی و اقتصاد آزاد، همه از ایدههایی ابلهانه شروع شده بودند.»
«صدای ملایمی در درونم میگفت به خانه برگرد. شغلی عادی پیدا کن. آدمی عادی باش.»
«حقیقت غیرخطی است. نه آیندهای در کار است و نه گذشتهای. همه چیز اکنون است.»
«باورمن شکست را دوست نداشت. من هم این ویژگی را از او گرفتم.» => اینجا رو که خوندم باعث شد چند لحظه به این فکر کنم که من چجوری ام؟ مسلما من هم شکست رو دوست ندارم، ولی این باعث میشه که چقدر برای هدفم تلاش کنم؟ نکنه من بیش از حد اینجوری باشم؟ اگه اصلا اینجوری نباشم چی؟ کی حدش رو تعیین میکنه؟ به نظرم اینها سوالهایی هستن که خوبه گه گاه برگردیم و بهشون فکر کنیم، حتی اگه مثل من جواب دقیقی براشون پیدا نکنیم.
«کسب و کار من تنها بعد از دو ماه فعالیت وارد دعوایی حقوقی شده بود؟ مجازات خوبی بود برای این که خودم را خوشحال دانسته بودم.» => این قسمت رو که خوندم خیلی تعجب کردم و نمیدونم امیدوارم باشم که اشتباه مترجمه یا نویسنده واقعا اینو نوشته. چرا باید برای خوشحال شدن مجازات بشیم؟
«وقتی که چیز عمیقی را در اعداد میدید ستایشش میکردم؛ اما وقتی چیز ویژهای در من دید، عاشقش شدم.»
«آسانترین راه برای آنکه بفهمی واقعا چه احساسی در مورد کسی داری این است که با او خداحافظی کنی.»
«بارها هنگام خوردن قهوهی صبحگاهی یا شبها هنگام تلاش برای خوابیدن، به خودم میگفتم: نکند من آدم احمقی هستم؟ نکند کل این داستان کفش احمقبازی در آوردن باشد؟ شاید هم.»
«اشکهایم جاری شده بود. هفت کلمهی عجیب را به خاطر میآورم که بیاختیار در سرم میپیچید، بارها و بارها، همچون قطعهای از یک شعر: پس همه چیز اینطور تمام میشود.»
«و البته بالاتر از همهی اینها، پشیمان هستم از اینکه وقت بیشتری را با پسرانم نگذراندم.» => این پشیمونی رو چندین جا توی کتاب گفته، هر بار فکر کردم که نکنه من هم بعدا اینجوری بشم. دوست دارم اینو یادم بمونه. البته من بچه ندارم، ولی به نظرم به همهی موقعیتهای زندگی قابل تعمیمه، نه فقط بچه داشتن.
«و کسانی که به کارآفرینها اصرار میکنند که هرگز تسلیم نشوند؟ شارلاتانها. بعضی اوقات بایستی تسلیم شوی. بعضی اوقات دانستن اینکه چه موقع تسلیم شوی، چه موقع چیز دیگری را امتحان کنی، نبوغ است. تسلیم شدن به معنی متوقف شدن نیست. هرگز متوقف نشوید.»
«بله، میخواهم به طور علنی به قدرت شانس اعتراف کنم. ورزشکاران خوششانس میشوند، شاعران خوششانس میشوند، کسب و کارها خوششانس میشوند. تلاش سخت، حیاتی است. یک تیم خوب، اساسی است. مغزها و ارادهها، بینهایت ارزش دارند؛ ولی شانس ممکن است نتیجه را تعیین کند. بعضی افراد آن را شانس صدا نمیکنند. ممکن است آن را تائو صدا کنند، یا لوگوس، یا جنانا، یا دارما، یا روح، یا خدا بنامند.»
چند بخش آخری که نوشتم از قسمت آخر کتاب هستن و خیلی دوستشون دارم. نمیتونم بگم بقیهی کتاب رو نخونید و فقط قسمت آخرش رو بخونید، چون بدون خوندن بقیهی کتاب، این قسمت هم خیلی اثرگذار نیست؛ ولی اگه کتاب کفشباز رو میخونید، به نظر من حتما قسمت آخرش رو هم بخونید.
کتاب «کفشباز: خاطرات بنیانگذار نایکی» نوشتهی فیل نایت رو میتونید با ترجمهی شورش بشیری در طاقچه بخونید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه : همه دروغ میگویند
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: مغازه خودکشی
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه ˼محل سگ بگذارید لطفا!˹