اوتاکو، کرم کتاب، بلاگر، هکیکوموری، معتاد چیپس و موسیقی، خواننده و نویسنده فن فیکشن.
چالش کتابخوانی طاقچه: کمدیهای کیهانی
فروردین: کتابی که شخصیت هایش انسان نباشند. یادداشت من از کتاب کمدیهای کیهانی نوشتهی ایتالو کالوینو.
فقط میتونم بگم واییی!!
اولین بار اینجا دربارش خوندم. پست "فاطمه..." خیلی کامل و خوبه، و بهتون پیشنهاد می کنم حتما با ترتیب اون پیش برید. من خودم هر داستان رو که می خوندم، توضیحات این پست رو هم دربارش می خوندم تا بهتر درکش کنم.
ترجمه من مال چشمه بود، و ازش راضیم. جمله ها رو باید با دقت و آروم میخوندم تا بفهمم، ولی پرش و اذیتی نداشت.
اینا داستانای موردعلاقمن و یادداشتایی که موقع خوندن نوشتم. درباره خود داستان زیاد توضیح ندادم. پست فاطمه-سان کامل و جامعه : ) برای همین شاید کمی گیج کننده باشه:
علامتی در فضا: هنر. حرکت. علامتی که ما تو این کهکشان از خودمون به جا میذاریم، مفهوم اصلی این داستان بود. داستان دقیقا روایتی بود از تقلاها و کشمکش های درونی کسی که میخواد علامتی تو دنیا به جا بذاره.
اول، دلیل گذاشتن علامت اینه که میخواد یه چیزی رو بفهمه یا از چیزی مطمئن بشه. ولی بعدها فرد شیفتهی علامتش میشه. درونش به کند و کاو می پردازه، و از هم جداش می کنه و تیکه های مختلفش رو بررسی می کنه. انقدر که شکل کلی علامت رو فراموش میکنه.(دقیقا مثل موقع نوشتن کتاب، که چون زیادی توش غرق شدی نمیتونی تصویر بزرگ و کلیش رو ببینی، و برای همینه که به چند تا چشم دیگه احتیاج داری که از زاویه سوم شخص اثرت رو ببینن)
بعد از این، علامتگذار به خودش شک می کنه. از علامت قبلیش شرمسار میشه و با فکر کردن بهش سرخ میشه. کمی بعد، شروع می کنه به ترسیدن. از قضاوت شدن.
دیگر کوچیکترین نشانی از من در فضا نبود. می توانستم شروع کنم و یکی دیگر بکشم، ولی دیگر می دانستم علامت ها بقیه را مجاز می کنند تا درباره کسی که آنها را ساخته نظر دهند [...] می ترسیدم علامتی که آن لحظه به نظرم کامل است، دویست یا ششصد میلیون سال قبل مزخرف باشد.
بیشتر از این توضیح نمیدم، ولی به نظرم ما خیلی میتونیم با این داستان همذات پنداری کنیم.
بدون رنگ:قشنگ بود. این... تضاد بین دو شخصیت خیلی زیبا بود، و اینکه من خیلی Ayl رو درک کردم، و تمایلش به سکون رو.
دایی آبزی: این داستان قشنگ پتانسیل سریال ترکی شدن داشت *_*. (اسپویل) اصلا عاشق شکست عشقی آخرش شدم... :| (اسپویل)
چه قدر شرط می بندی: اراده و تصمیمات آدما میتونه بر منطقی و محاسبات فائق بیاد. آدما تو منطق نمی گنجن، و دقیقا وقتی انتظارشو نداری ورقو بر می گردونن. مخصوصا... تو انیمه های شونن این پدیده مشاهده میشه. *-*
سالهای نوری: اولین چیزی که با خوندن این داستان به ذهن آدم میرسه، اون کاریه که وقتی بچه بودیم بهمون می گفتن که بکنیم. یعنی بریم یه جایی که هیچکس نمی بینتمون و یه نقاشی بکشیم، یا نامه بنویسیم.
با کلی تلاش یه جایی رو پیدا می کردیم، تو کمد، زیر میز، پشت درای بسته و...
آخرشم بر می گشتن بهمون می گفتن:«خدا دیدت. هاه هاه.ضایع شدی!»XD
:|
آره، خیلی کار زشتی بود. :|
دومین چیزی که یادش می افتیم، اینترنته!
مثلا همین وبلاگ، فکر کنید همین الان که دارید اینو میخونید، ممکنه یکی در حال خوندن یکی از پستای شرم آور قدیمیتون باشه! یا اینکه یکی داره به یه کامنت به نظر بی اهمیت که ده سال نوری قبل به یکی دادید فکر می کنه.
خود من یه نمونه بارزم. در رندوم ترین زمان های ممکن، میرم سراغ رندوم ترین وبلاگ ها و به آرشیو خونیشون می پردازم و حتی به کامنتا هم رحم نمی کنم. حتی فکرشو هم نمیتونید بکنید چه کامنتای دور افتاده ای الان تو ذهنم حک شده D:
هرچی میگیم، هرکاری می کنیم همون لحظه تموم نمیشه، تو این دنیا به راه خودش ادامه میده و دیده میشه. و تلاش برای درست کردنشم ممکنه همه چیو خرابتر کنه! پس نمیتونیم کاری بکنیم. و خوبیشم همینه! چرا؟ چون:
"با اندیشیدن به قضاوتی که هرگز نمیتوانستم تغییر دهم، ناگهان نوعی آرامش حس کردم."
مارپیچ: داستان مورعلاقم بود تو کل این مجموعه. عشق، تکامل، تغییر. انقدر زیبا بود که نمیتونم دربارش بنویسم. خودتون باید بخونید! به خاطر همین یه داستان هم که شده واقعا کتابش ارزش خریدن داشت.
"می توانستم با دقت زیاد به او فکر کنم. نه به اینکه چطور ساخته شده،که روش مبتذل و دهاتی برای فکر کردن به او بود. بلکه به اینکه چگونه از این بی شکلی کنونی به هزاران اشکال نامتنهی بدل خواهد شد."
دایناسورها: حس رژیمی رو برام داشت که سرنگون شده. که خب، دقیقا همینه. برام دو تا از چیزای موردعلاقم تو دنیا رو هم تداعی کرد! یک: خاندان اوچیها(انیمه ناروتو) دو:کارتون آخرین تکشاخ.
غرور نسبت به گونه، عصبانی شدن از اینکه مردم اشتباه درکشون کردن، عصبانی بودن از همنوعاش... انگار Qfwfq شده بود ساسوکه اوچیها!
+ یه نکته جالب این بود که، تقریبا همه داستانا عاشقانه بودن! و تقریبا تو همشون این شخصیت اصلی بیچاره شکست عشقی می خورد!
البته خب، هر کی اندازه Qfwfq عمر کنه بایدم انقدر عاشق بشه :| شبیه این پدربزرگا بود که داره برای نوه هاش عشق سالهای نوری تعریف می کنه!
(مهران مدیری، با لبخند خاصش: عاشق شدید؟
شخصیت اصلی کتاب، با لبخندی از نوع خود: *کمدی های کیهانی را از توی صدفش در می آورد* بخون تا بفهمی!)
++ راستی! من نمیدونستم نویسنده بارون درخت نشین و کمدی های کیهانی یکین!! من بارون درخت نشین رو نصفه خوندم و هنوز رو دلم مونده، ولی یه روزی.. یه روزی میخونمش تا آخر! (مشت گره کردن)(زوم شدن روی چشمهای مصممش)
(نوشته شده برای چالش طاقچه فروردین: کتابی که شخصیت هایش انسان نیستند: https://taaghche.com/book/74405)
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: کلارا و خورشید
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه : دختری در قطار
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: کورسرخی