چالش کتابخوانی طاقچه:‌ کورسرخی

بعد از مدتها بالاخره کتابی رو دست گرفتم که تقریبا بی‌وقفه و در طی دو روز مطالعه‌اش کردم و از بند بند و واژه واژه‌ی روایتش لذت بردم. هرچند سراسر روایت درد و رنج بود. درد و رنجی که هیچ کدام از ما با آن غریبه نیستیم. برخی کمتر و برخی بیشتر...

عالیه عطایی نویسنده ایرانی-افغانستانی در خانواده‌ای مهاجر که در دهه شصت و در پی حمله شوروی به افغانستان به ایران مهاجر شدند، متولد شد.

این کتاب روایت کوتاهی از چهاردهه زندگی او در ایران و چند سفر کوتاه به افغانستان است.

جایی در اواسط کتاب نویسنده میگوید:« اولین گلوله که شلیک شود، کمانه میکند به ده نسل بعد. تباهی تمامی ندارد. یک‌بار که فرار کردی باقی را باید فراری بمانی، حتی با پرچم سازمان ملل، صلیب‌سرخ و... . پرچم سفید صلح از هزار جا سوراخ است.» و این نه داستان یک خانواده مهاجر افغانستانی به ایران،‌ که داستان تمام ما است. تمام ما که شلیک گلوله را دیدیم یا بی‌واسطه شنیدیم.

عالیه عطایی بیشتر از مشکلات میگوید. انگار قرار است رنج افغانی زیستن در ایران و افغانستان را بخوانیم. هرند او خودش را بیشتر ایرانی میداند. شناسنامه‌ی ایرانی دارد. در ایران متولد شده و درس خوانده و خانواده تشکیل داده است. لهجه‌اش بیشتر به فارسی ایرانیان میماند تا فارسی دری افغانستان. خاطرات کودکی‌اش در بیرجند و بزرگسالیش در تهران شکل گرفته‌اند. با این حال او یک مهاجر دانسته میشود. مهاجری بدون خانه و بی‌وطن...

«چه‌طور میشود به آدم‌ها گفت ما خانه نداریم چون وطن نداریم؟ نمیشود وطن نداشت وقتی پاسپورت داریم،‌ کارت شناسایی، دفترچه بیمه، تحصیلات رایگان و ... اما وقتی خانه در وطن نیست یا وطن جایی دور از خانه است یا وطن خودش نیست یا ما هیچ وقت در وطن نیستیم، مفهوم وطن برای ما انتزاعی میشود. انتزاع را چگونه توضیح میدهند؟ واقعیت همان کلمه‌ی توی پاسپورت است:‌ ایرانی،‌افغانی،‌آلمانی، فرانسوی و... انتزاع که وطن نمیشود. چه کسی گفته آدمی وطن را به ارث میبرد؟ ما نخ‌های سرگردان، میل‌های بافتنی را به ارث بردیم که هرجا برسیم شروع کنیم به خانه‌بافی. سست. سست‌تر از خانه‌ی عنکبوت»

بخشی از روایت عطایی، به داستان مراوده و دوستی او با دختری آلمانی-افغانستانی میگذرد که برای پروژه‌ی دانشگاهش و با همکاری دولت وقت افغانستان برای دعوت از تحصیلکردگان افغانی به کشورشان،‌ مستندی میسازد و با افرادی تحصیلکرده و از خانوادهذی مهاجر افغانستانی در سراسر دنیا مصاحبه میکند. عالیه عطایی برای اکران این مستند به افغانستان میرود و بعد کارگردان برای سفری به تهران میاید. دو دوست همدیگر را در کابل و در تهران ملاقات میکنند و گردش میکنند. تعریف و مواجهه‌ی عطایی با تهران چیزی است که احتمالا اگر من هم روزی درباره تهران بنویسم شبیه آن خواهد بود. شهر من. شهری که در آن زیسته‌ام و متعلق به من است. گوشه‌ گوشه‌اش را میشناسم و به آن تعلق دارم... اما روایت او از کابل چیز دیگریست: «...بغض کرده بودم در خنکای بهار کابل و به اطرافم نگاه می‌کردم. من کابل را نمیشناختم. افغانستان را نمیشناختم و از همه بدتر خودم را در آن‌جا نمیشناختم. بی‌محتوا بودنِ فرمِ افغانیم به شدت آزارم میداد و اصالت فِیکی که در آن دخالتی هم نداشتم و حتی آن‌قدر در کنترلم نبوده که بتوانم در آن موقعیت ادای کسی را دربیاورم که از آمدن به وطن خشنود است... کسی نمیتواند به آدمی که اختیاری در هجرت نداشته بگوید برگرد یا برو. اصلا کسی نمیتواند بگوید چرا چشم‌هام آن‌جور جلوی دوربین دودو میزد. مگر من میپدانم خانه‌ام کجاست؟ لابد خانه همان‌جایی است که در آن بزرگ میشوی و مدرسه میروی و برایت خواستگار می‌آید،‌جایی که جشن تولد فرزندت را می‌گیری،‌جایی که نامش در شناسنامه‌ات آمده.» با این حال نویسنده علقه‌ای را به افغانستان نیز احساس میکند. نزدیکی فرهنگی،‌خانوادگی، زیستن به عنوان دختری از خانواده‌ی مهاجر،‌ خاطراتی از اقوامی که در ساختن افغانستان پیش از شوروی نقش داشتند، داشتن اندک قوم و خویشی در آن سوی مرز یا هر چیزی که باعث شده او با افغانستان نیز پیوند نزدیکی داشته باشد.

در پایان کتاب بخشی را درباره مسافران غیرقانونی این مرزها مینویسد. از محمدعثمان که قاچاقچی بوده و آدم از افغانستان به ایران می‌آورده و گیر پلیس افتاده، از خاطره خودش در پاسگاه پلیس که برای دیدن محمدعثمان رفته بود تا شاید کاری بتوان برایش کرد:«افسر زندانِ فردوس، اهل شیراز است و روی میزش یک چوری زنانه بافت افغانستان دارد. با یک پاکت چای سبز هندی. میگوید:« تحفه‌ی همین بچه‌هاست. وقتی دارند میروند برایم یادگار میگذارند و دعوتم میکنند به خانه‌هاشان در افغانستان.» نمیدانم باقی مرزهای دنیا چه‌طور است امام به نظرم فقط بین دو کشور هم‌زبان و هم‌فرهنگ میتواند اتفاق بیفتد که زندانی به زندان‌بانش هدیه بدهد و وقت خروج دعوتش کند برود خاکش و مهمانش شود...»

صفحه صفحه‌ی این کتاب روایت درد و رنج زیستن است... لحظه‌های خوشی دارد و ناخوشی. اما گویا ناخوشی‌ها برای برخی بیشتر است.

این کتاب کوتاهه و پیشنهاد میکنم بخونیدش. برای ما که هرروز با مردمی از خانواده‌های مهاجر افغانستانی در شهر و دیارمان مواجه میشویم، مردمی که بعضیشان مثل ما در همین شهر و دیار متولد و بزرگ شده و حتی تفاوت فرهنگی آن‌چنانی هم با ما ندارند و زیستمان به زیست آنان گره خورده، آشنایی با زندگیشان و جهان‌بینیشان به هم‌زیستی و یکی شدن کمک میکند.

کتاب رو میتونید از اپلیکیشن طاقچه دانلود کنید.

از اینجا

«کورسرخی»راازطاقچهدریافتکنید
https://taaghche.com/book/119288

و کتاب صوتیش رو از اینجا

«کورسرخی»راازطاقچهدریافتکنید
https://taaghche.com/audiobook/122869