درحال تحصیل در رشته مهندسی کامپیوتر - خوره اطلاعات - علاقمند به یادگیری زبانهای مختلف - کتابدوست :)
چالش کتابخوانی طاقچه: 451 فارنهایت
کتاب، با توصیف سوختن صفحات کتابی در هوا شروع میشود و سپس وارد زندگی شخصی به نام میشویم که یک آتشنشان است. در دورانی که نویسنده توصیف میکند، آتشنشانها کارشان این است که کتابها را آتش بزنند و اینکه کسی بخواهد کتاب بخواند ممنوع است. انگار که فکر کردن و زندگی کردن ممنوع است!
نویسنده در تلاش برای توصیف آینده ای است که در آن زندگیها به سرعت میگذرند و مردم تنها به فکر نمایشها هستند. آنها پی فهمیدن دلایل اتفاقات نیستند و خیلی وقتها از هم "واقعا" بی خبرند. برای مثال حتی زن و شوهر در داستان مثل دو غریبه هستند که صرفا در یک مکان زندگی میکنند انگار که قرار است "زندگی خانوادگی" از چک لیستشان خط بخورد.
نویسنده، نقطه عطف داستان را یک نوجوان میداند. آتشنشان داستان بعد از اینکه او را میبیند به فکر میافتد و تحت تاثیر او قرار میگیرد. انگار که جرقهای خورده شده و او تازه متوجه میشود تا الان در واقع زندگی نمیکرده. و بعد اینکه، دربرابر بسیاری از اتفاقات اطرافش انگار که کور بوده و بعدتر، میفهمد که اصلا عاشق همسرش نیست و حتی یادش نمیآید که اولین بار کجا همدیگر را دیدند.
اما با وجود تلاش وی برای اینکه همسرش به تیم او بپیوندد، همسرش همچنان به زندگیاش چسبیده و دوست ندارد چیزی تغییر کند، فکر کند یا کمی بیشتر برای همسرش وقت بگذارد. اتفاق بعدیای که روی او تاثیر میگذارد، دیدن یک زن است که حاضر میشود با کتابهایش بماند تا سوخته شود و باعث میشود آتشنشان به این فکر بیوفتد که: "مگر چه چیزی در کتابهاست که یک آدم حاضر شده به خاطر آنها جانش را فدا کند؟"
برای همین تصمیم میگیرد کتاب بخواند. همچنان امیدوار است که همسرش، همراهش باشد. اما این اتفاق نمیافتد. آنها متوجه منظور نوشتههای کتاب نمیشوند. درنهایت همسر آتشنشان او را لو میدهد و باعث میشود که آتشنشانها خانهشان را بسوزانند. قبل از این ماجرا، آتشنشان میخواهد از مردی برای فهمیدن متن کتاب کمک بگیرد و از اتفاق با هم نقشه میکشند که دنیا و مردمش را متحول کنند.
اما این اتفاق نمیافتد. کنترل روی جامعه بسیار قوی، و کسی انگار که توان فکر کردن نداشته باشد؛ همه صرفا تماشاگرند. همه به دنبال این هستند که نمایش به بهترین نحو ممکن اجرا شود، اما آتشنشان در نهایت از دست آنها نجات پیدا میکند.
بعد آدمهایی را پیدا میکند که بیشتر شبیه خودش هستند و با دیدن اینکه یک آدمِ دیگر را به جای او گرفتند، به اوج این افتضاح پی میبرد. که به هرحال حکومت برای مردم نمایش را جور کرده و آنها را دسته جمعی کنترل میکند. از طرفی با سوزاندن کتابها، اجازه ذرهای پرورش فکر را از آنها میگیرد. سپس میبیند که شهر به کلی نابود میشود. اما او با یافتن گروهی از انسانها، هدف جدیدی پیدا کرده است. اینکه کتابها را در ذهن خود حفظ کند تا هرگز نابود نشوند. :)
به نظر من، اگر از کتابهایی مانند 1984 خوشتان میآید، به احتمال زیاد از این یکی هم خوشتان خواهد آمد. من که کاملا از آن لذت بردم. اگر شبیه آینده نباشد، خیلی شبیه زمان کنون است. الآنی که هیچکداممان وقت نداریم، اطلاعات خلاصه همه یکجا جمع شدهاند و انگار که واقعا هیچ وقتی برای "خواندن و اندیشیدن" باقینماندهاست.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه:کتاب چراغ سبز ها
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: دشمن عزیز
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: قرنطینه