چالش کتابخوانی طاقچه ؛ اثر پرتوهای گاما بر روی گلهای همیشه بهار ساکنان کره ماه
اثر پرتوهای بر روی گل های همیشه بهار ساکنان کره ما
یک کتاب خیلی کوتاه
فقط هشتاد و هشت صفحه
نمایشنامه ای کوتاه
این نمایشنامه اولین اثر نویسنده است. پل زیندل به خاطر همین نمایشنامه برنده جایزه پولیتزر شد .
من به ندرت نمایشنامه ميخوانم و هميشه رمان را ترجیح داده ام.
حتی به خاطر نمی آورم آخرین نمایشنامه ای که خوانده ام چه بوده است .
این کتاب را به لطف چالش کتابخوانی ۱۴۰۰ طاقچه خواندم.
کتابی که در عنوان آن کلمه بهار باشد.
اسم کتاب خیلی طولانی و عجیبه
درباره اسم کتاب این توضیحات از متن کتاب جالب توجه است.
《 آزمایش من ثابت میکنه بعضی از تأثیرات تشعشعیِ ناآشنا، میتونه اثر سازنده داشته باشه... و اینکه چه اندازه میتونه خطرناک باشه، اگه درست ازش استفاده نشه
پرتوهای گاما بر روی گلهای همیشه بهار ساکنان کره ماه کنجکاوی منو متوجه خورشید و ستارهها کرد. چونکه هستی خودش باید مثل دنیایی از اتمهای عظیم باشه، و من دوست دارم بیشتر در موردش بدونم. ولی از همه مهمتر اینکه فکر میکنم آزمایش من احساس مهمتری رو در من به وجود آورد: هر اتم در من، در هر کس دیگهای، از خورشید اومده ــ از جاهایی فراسوی رؤیاهای ما ــ اتمهای دستهامون، اتمهای قلبهامون... ]》
اما در مورد خود کتاب ….
کتاب خیلی جذاب و پرکششی نبود. بین کتاب هایی که این سه ماه برای چالش کتابخوانی طاقچه خواندم پایین ترین امتیاز رو دریافت میکند.
فضای کتاب تلخ و تاریک بود.
هر چند شخصیت تیلی نقطه روشن داستان بود بازهم فضای غالب در داستان لذت بخش نبود.
از اینجا به بعد ?? خطر اسپویل ??
و در نهایت هرچند داستان با موفقیت تیلی به پایان میرسد اما فضا شاد و امیدوار کننده نیست.
《روت:[ با فریاد ]میگم اون برنده شد! کری؟ بئاتریس: روت، اگه دهنت رو نبندی، میفرستمت دیوونهخونه. روت: تو رو باید بفرستن دیوونهخونه، بتی دیوونه! [ مکث طولانی ] بئاتریس: خرگوشه توی اتاقته. دلم میخواد صبح اونو دفن کنی. روت: اگه کاری کرده باشی... من میکشمت! [ باشتاب از پلکان بالا میرود. ] تیلی: مادر، تو که نکشتیاش، هان؟ بئاتریس: مامانی فردا میره. فردا اول صبح. [ صدای گریه از بالای پلکان ] تیلی: روت؟ حالت خوبه؟》
《میدونی، امروز رو به یادآوری زندگیام گذروندم و چی گیرم اومد، هیچی! همه زمینههای دیگه رو هم جمع زدم و حاصلجمعش شد صفر... صفرصفرصفرصفرصفر صفرصفرصفرصفرصفرصفرصفر صفرصفرصفر صفرصفرصفرصفرصفرصفرصفرصفر... میدونی با تمام دانش دستوری و این مزخرفات چهجوری باید تلفظش کنی؟ تلفظش کن صفر! صفر!》
و شاید تلخ ترین قسمت نمایش نامه این باشه?
《 ]روت در آستانه درِ اتاقش نمایان میشود. او خرگوش مرده را در حوله آبی در دست گرفته و همچنان که به بالای پلهها میرسد بهشدت گریه میکند. ]بعد از مدرسه قراره یه کار ثابت داشته باشی. توی آشپزخونه کار میکنی. یاد میگیری چهجوری آشپزی کنی و خرج روزانهات رو دربیاری، درست مثل هر شغل دیگه. [ تیلی آرام از پلهها به طرف روت میرود. ] تیلی:[ با ترس فراوان ]مامان... فکر کنم اون داره از حال میره. ]روت میلرزد. تیلی بامهربانی با او صحبت میکند.[ نه... نه... ]چشمان روت در حدقه میچرخد و لرزش بدنش بسیار شدید میشود. خرگوش و حولهای را که در آن پیچیده شده بود به زمین میاندازد. ]بیا کمکم! مامان! بیا کمک!
تیلی: به دکتر زنگ بزنم؟[ مکثی طولانی ]زنگ بزنم دکتر؟ بئاتریس: نه، خوب میشه. تیلی: فکر کنم بهتره دکتر خبر کنیم. بئاتریس: من ازت نپرسیدم چی فکر میکنی!... ما برای بازکردن مغازه به هر پنیِ پولمون احتیاج داریم…》
در کل از خوندن کتاب لذت نبردم و به کسی توصیه نمیکنم.
کتاب را میتونید از اینجا مطالعه کنید
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: داییجان ناپلئون
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: دایی جان ناپلئون
مطلبی دیگر از این انتشارات
نزدیکترین کتابخانه شهر!