چالش کتابخوانی طاقچه: اعجوبه.
هشدار: در این نوشته ممکن است بخشهایی از داستان کتاب لو برود.
کتابی که برای شرکت در چالش کتابخوانی طاقچهی شهریور ماه انتخاب کردم کتاب «اعجوبه» بود. این کتاب رو مدتها بود میخواستم بخونم ولی پشت گوش میانداختم. این کتاب جزو کتاب نوجوانان دستهبندی میشه ولی از دوستان بزرگسالم دربارهش زیاد شنیده بود. کتاب دربارهی اگوسته، پسری که چهرهی عجیبی داره و مشکلات و نقصهای زیادی در چهرهش هست که باعث میشه مردم ازش بترسند یا دوری کنند. اگوست که پدر و مادر و خواهرش اوگی صداش میکنند دبستان رو توی خونه و با کمک مادرش تموم کرده، حالا کلاس پنجمیه و قراره به مدرسهی راهنمایی بره. پدر و مادرش پیشنهاد این که به مدرسه برود را میدهند و ماجرای کتاب از اینجا شروع میشه. کتاب در چند بخش و از دید شخصیتهای مختلف کتاب نوشته شده. این برای من جزو جذابترین نکات کتاب بود. این که دربارهی یک موضوعی هم از دید اگوست داستان پیش میره هم خواهرش هم دوستانش خیلی جالبه. علاوه بر این دغدغههای شخصیتهای مختلف در بخشهایی که از نگاه هرکدوم داستان پیش میره خیلی به نظرم خوب نوشته شده. علاوه بر این به نظرم روند کلی داستان خیلی خوب و به جا و مناسب یک کتاب نوجوان بود. تغییراتی که توی تصمیم و نظر شخصیتهای کتاب پیش میاد و تغییراتی که روابط بین افراد داره به نظرم باورپذیره و با روند خوبی ایجاد شده.
در حین خوندن کتاب دائم به این فکر میکردم که داشتن یک فرزند دارای نقص جسمی چقدر سخته و چقدر والدینی که چنین فرزندانی دارند و با محبت و خوبی بزرگشون میکنند قابل احترام و تقدیرند. پدر و مادر اوگی در این کتاب نمونهای از همین والدین بودند. والدینی که تلاش میکنند فرزند دچار نقصشون در زندگی با مشکل روبرو نشه و از سمت دیگه سعی میکنند فرزند دیگرشون احساس تنهایی نکنه. علاوه بر این به نظرم کتاب روند خوبی رو برای بیان این نکنه که ظاهر افراد زود عادی میشه و چیزی که در ارتباطات بین مردم باقی میمونه رفتار خوبشون با همدیگه ست طی کرد. چالشهایی وجود داره که هرکسی ممکنه در ارتباط با دیگران باهاشون مواجه بشه، ولی با رفتار مناسب داشتن خیلی از این چالشها حل میشه و اگر هم حل نشه، اون افراد مثل جولیان داستان اعجوبه از داستان خارج میشن.
یک جایی از داستان اگوست میگه «به نظر من تنها دلیلی که من عادی نیستم این است که دیگران مرا عادی نمیبینند.» این جمله جزو بخشهایی بود که خیلی بهش فکر کردم. نگاه و نظر دیگرانه که به ما برچسبهای مختلف و جورواجور میزنه. شاید اگر بتونیم مثل آگوست که میگه « حالا دیگر کم و بیش به این چیزها عادت کردهام. یاد گرفتهام وانمود کنم که نمیبینم مردم با دیدنم چه قیافههایی میگیرند. حالا دیگر همهمان، من، مامان، بابام و خواهرم، ویا، خیلی خوب با این رفتارها کنار میآییم.» به این نگاهها عادت کنیم و دیگه برامون اهمیت نداشته باشه زندگی راحتتر پیش بره. مامان آگوست میگفت «مردم گاهی آدم رو شگفتزده میکنند.» و من میخوام بگم گاهی زندگی هم آدم رو شگفتزده میکنه. مهم نی چی میشه مهم اینه خوب رفتار کنیم و تلاش کنیم؛ شاید حتی در انتهای داستان هم مثل آگوست مدال بگیریم.
نمرهی من به کتاب ۵ از ۵ است و خوندنش رو توصیه میکنم. اگر مایل به خوندن کتاب هستید میتونید اون رو از لینک زیر از طاقچه دریافت کنید.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: چراغ سبزها
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: هنر شفاف اندیشیدن
مطلبی دیگر از این انتشارات
مردی که از انزوا ابایی نداشت، اما...