چالش کتاب‌خوانی طاقچه: جنگ چهره‌ی‌ زنانه ندارد

این ماه باید کتابی در مورد جنگ جهانی دوم می‌خوندیم. دیدم اگه الان هم این (جنگ چهره‌ی زنانه ندارد) ر نخونم دیگه بعدن هم نمی‌خونم.

الان که داشتم دنبال عکس جلد کتاب می‌گشتم عکس اصلی کتاب (یا شاید ترجمه‌ انگلیسیش) ر دیدم. اونم خوب بود که، چرا عوضش کردن؟


موضوع کتاب؟ خاطرات زنان شوروی از جنگ جهانی دوم.

«درباره‌ی جنگ نمی‌نویسم، بلکه درباره‌ی انسان جنگ می‌نویسم. تاریخ جنگ را توصیف نمی‌کنم، بلکه تاریخ احساسات را روایت می‌کنم. من مورخ روح‌ها و قلب‌ها هستم.»

این کتاب بین 1978 تا 2004 تکمیل شده.

«خیلی طول کشید تا از عهده‌ی این کار بر بیام. این یه کار زنونه نبود، منظورم متنفر بودن و کشتنه. این کار ما نیست... باید خودمون رو متقاعد می‌کردیم. با خودمون کلنجار می‌رفتیم...»


یه افسر آلمانی ر اسیر می‌کنن، می‌خواد که بهش تیراندازی که سربازاش ر کشته بوده نشون بدن، خیلی از سربازاش کشته شده بودن همه‌شون هم به یه جای جمجمه‌ تیر خورده بوده. بهش می‌گن یه تک‌تیرانداز زن بوده که کشته شده. چه جوری؟ توی دوئل بین تک‌تیراندازا. چرا؟ چون شال‌گردن قرمزش ر خیلی دوست داشته.

«دو هزار دختر قطار رو پر کرده بودیم. قطار سیبری رو. وقتی رسیدیم جبهه، چی دیدیم؟ من یه صحنه یادم می‌آد... ایستگاه قطار درهم‌شکسته و داغون‌شده، روی سکوی سوار شدن ملوان‌ها رو می‌دیدم که دارن روی دست راه می‌رن، نه پا دارن، نه عصا. روی دستاشون راه می‌رن... کل سکو ر پر کردن...»

«بهار بود و یخ رودخونه‌ی ولگا آب می‌شد... ما چی می‌دیدیم؟ ما می‌دیدیم که یه تیکه‌یخ سرخ و سیاه شناوره رو آب و روش دو سه تا سرباز آلمانی و یه سرباز روس افتاده‌ن. مرده بودن. توی این تیکه‌یخ منجمد شده بودن، تمام تیکه‌یخ پر خون بود. کل ولگا به رنگ خون بود...»

پرستار بیمارستانه. هر ماه دو بار خون اهدا می‌کنه. یه بار دکتر بهش می‌گه آدرست ر پشت بطری بنویس شاید کسی که خونت ر گرفت اومد پیدات کرد. دو ماه بعد یه سروان جوون می‌آد پیداش می‌کنه می‌گه من برادر خونی شما هستم.براش سیب و شکلات آورده، با هم می‌رن تئاتر. چند روز بعد به جبهه اعزام می‌شه. کمتر از یه ماه یه نامه براش می‌آد که دوست شما کشته شده. « خیلی حس وحشتناکی داشتم. دلم شکست... تصمیم گرفتم تمام توانم رو برای رفتن به جبهه و گرفتن انتقام خونم به کار بگیرم. یه جایی تو جبهه خون من ریخته شده بود...»

«حضور زن تو نیروی دریایی... یه چیز ممنوعی بو، حتا غیرطبیعی به نظر می‌رسید.»

دختره نامه می‌نویسه به مارشال ارتش تا تو آموزشگاه فنی توپ‌خونه‌ لنینگراد پذیرشش کنن. تنها دختر آموزشگاهه. آموزش تموم می‌شه اما نمی‌خوان ببرنش دریا. تصمیم می‌گیره زن بودنش ر مخفی کنه. یه بار نزدیکه که لو بره، داشته کف عرشه ر دستمال می‌کشیده که یهو یه صدا می‌شنوه، می‌بینه یکی از ملوانا داره یه گربه ر دنبال می‌کنه. یه خرافه‌ای بین ملوانا بود که می‌گفتن گربه و زن رو کشتی باعث بدبختی و حادثه می‌شن. گربه هی اینور اونور می‌دویده همه داشتن می‌خندیدن. گربه نزدیکه تو آب بیفته که این ترسید و فریاد زد. « چنان جیغ دخترونه‌ای کشیدم که خنده‌ی مردونه در عرض چند ثانیه قطع شد. همه ساکت شدن. صدای فرمانده رو شنیدم «افسر نگهبان، رو عرشه زن هست؟» « نه جناب فرمانده»

حالا یه وحشت دیگه کل کشتی رو گرفته بود. یه زن رو عرشه‌ست.»


«فکر می‌کنید راحت بود بخشیدن؟ دیدن خونه‌های سالم و سفید با سقف‌های زیبا؟ با گل‌های رز... من خودم می‌خواستم که اونا هم مزه‌ی درد رو بچشن... البته... دلم می‌خواست اشک‌شون رو ببینم... نمی‌تونستیم یکهو خوب باشیم، مهربون و بااخلاق شدن به این زودی‌ها امکان‌پذیر نبود. نمی‌تونستیم فورا براشون دلسوزی کنیم. من حداقل به ده‌ها سال زمان احتیاج داشتم تا مهربون بشم و براشون دلسوزی کنم...»

بسه دیگه خسته شدم. در کل کتاب خوب و غم‌انگیز و آموزنده‌ایه، اگه به تاریخ و جنگ جهانی علاقه داشته باشید.

https://taaghche.com/book/38652/%D8%AC%D9%86%DA%AF-%DA%86%D9%87%D8%B1%D9%87-%DB%8C-%D8%B2%D9%86%D8%A7%D9%86%D9%87-%D9%86%D8%AF%D8%A7%D8%B1%D8%AF