چالش کتاب خوانی طاقچه : دایی جان ناپلئون

https://taaghche.com/book/57046/%D8%AF%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D8%AC%D8%A7%D9%86-%D9%86%D8%A7%D9%BE%D9%84%D8%A6%D9%88%D9%86


این پست را برای چالش کتاب خوانی طاقچه می نویسم.

این یادداشت درباره ی کتاب دایی جان ناپلئون ایرج پزشکزاد است و شخصیتی عجیب که بعد از تمام شدن رمان دلم برایش تنگ میشود،اسدالله میرزا است که در ادامه یادداشت به آن می پردازم.

اسدالله میرزا مردی امروزی و ۳۵ ساله و خوش مشرب است که در برخورد اول شخصیتی کاملا برون گرا و طنز و هوس باز است،که در ادامه ی رمان به مغز متفکر حوادث تبدیل میشود.اسدالله میرزا انعطاف اخلاقی و صبر تحمل زیادی دارد و هیچ مسئله یا سخنی موجب بهم ریختن او نمیشود اما هر کس خط قرمزی دارد و خط قرمز اسدالله میرزا به یاد آوردن و تکرار حوادث زن سابقش بود.او زیرکی عجیبی در قانع کردن افراد دارا است و دشمن اصلی اسدالله،دوستعلی خان است که همواره در تمامی عرصه ها از جمله رابطه با زنان اسدالله غالب است.او در وزارت خارجه مشغول به کار است ولی ارتباط و معاشرت با افراد کشور های دیگر حتی دوستی با آن ها هیچ تاثیری بر فرهنگ زندگی و رفتار او نگذاشته بلکه فرهنگ آنها را گاها ایرانیزه کرده و در زندگی استفاده می کند.طنزپردازی در میهمانی ها و حرف هایش سانسوری ندارد و عموما مسائل مورد بحث او لذت ها از جمله لذت های جنسی هستند و از کلمه های جالبی برای آنها استفاده می کند که یکی از آنها 《رفتن به سانفرانسیسکو》به معنی برقراری رابطه با یک زن است،تیکه کلام دوم او 《مومنت》به معنای یک لحظه است.او راهنمای عشقی قهرمان داستان 《سعید》عاشق پیشه ی نوجوان است و مدام به درخواست سعید تجربه های خود را با او به اشتراک میگذارد اما قهرمان داستان به عشقی پاک بدون سانفرانسیسکو معتقد است و اسدالله میرزا این اعتقاد را جزئی از افسانه ها می پندارد و در رابطه ی عاشقانه کاملا واقعگراست و دلبستگی خاصی به زن هایی که با آنها رابطه برقرار می کند ندارد تا اینکه یک روز اسدالله داستان زن سابقش را که با مردی عرب به نام عبدالقادر بغدادی فرار کرد را برای سعید باز گو کرد.اسدالله یک سال بعد از ازدواج با همسر سابقش نظری واژگونه نسبت به این معقوله پیدا کرد چرا که زنش اعتقاد داشت به دلیل اینکه به زنی نظر ندارد بی عرضه است و عبدالقادر عرب اشتهای بی نظیری در روابط زناشویی داشت.به هر حال آدمی تغییر می کند و از آن پس اسدالله میرزا در دل سعید بیشتر جا پیدا کرد،سعید فهمید که هیچ رفتاری از آدم بی دلیل نیست و اسدالله میرزا یک فرد خوش گذران بی درد نیست بلکه از لحظه لحظه ی زندگی استفاده می کند تا آن اتفاق تلخ را فراموش کند یا شاید هم عقده های خودش را خالی کند. اسدالله در پایان بعد از سالها با سعید تماس میگیرد و سعید را به همراه دو دختر سوئدی در جنوب فرانسه به سانفرانسیسکو دعوت میکند اما سعید به خاطر مشغله کاری،رد دعوت می کند و اسدالله به عنوان آخرین جمله ی داستان می گوید : 《گندت بزنند!چه آنوقت که بچه بودی،چه وقتی که جوان بودی،چه حالا عرضه ی سانفرانسیسکو نداری.....پس خداحافظ تا تهران!》