چالش کتابخوانی طاقچه: زوربای یونانی
«رمانی طولانی كه با تمام شدنش دلت برای شخصیتهایش تنگ میشود.»
قرارمون اینه که کتاب ر توی این ماه بخونیم دیگه؟ حداقل من سعی میکنم بیشتر کتاب ر تو همون ماه بخونم. چه جوری قراره کتاب انتخاب کنم که بدونم بعد خواندن دلم برا شخصیتهاش تنگ میشه؟ مرشد و مارگاریتا ر قبلن خوندم اما دلم تنگ نشده، دایی جان ناپلئون هم طولانیتر از اونه که بتونم یک ماهه تمومش کنم. از کتابهایی که قبلن خوندم دلم برای مرگ و پنگوئن تنگ شده که اونم خیلی طولانی نیست. دوازده صندلی هم خوبه اما کتاب کاغذیش ر داشتم و قرض دادن به کسی پس اونم هیچی. کتابام ر گشتم و رسیدم به زوربا، قبلن نخوندم و اصلن داستانش ر بلد نیستم، فیلمش ر هم ندیدم فقط اون رقص آخر آنتونی کویین ر دیدم، دیدم بهترین فرصته که کتاب ر بخونم و بعدش فیلمش ر ببینم. احتمالن بعدن دلم براشون تنگ بشه.
زوربای یونانی نوشتهی نیکوس کازانتزاکیس که کتاب برادرکشی ر هم دارم ازش اما نخوندم، با ترجمهی محمود مصاحب. کتاب ترجمههای دیگهای هم داشت که از بین اونا مصاحب ر انتخاب کردم. البته محمد قاضی هم ترجمهش کرده انگار اما متاسفانه طاقچه نداردش.
جدی جدی انگار تابستون کوتاهه، تا من میام کتاب شروع کنم ماه تموم میشه. الان تقریبن ۵۵ درصد کتاب ر خوندم و سعی میکنم تا اخر هفته تمومش کنم.
نمیدونم چون خیلی بادقت نمیخونم یادم نیست یا واقعن بهش اشاره نشده: ۱. زمان وقوع داستان. فکر کنم داستان بین دو جنگ جهانی اول و دوم میگذره اما مطمین نیستم. ۲. اسم شخصیت راوی داستان. احتمالن اسمش ر گفتن اما یادم نیست. (بعدن اگه اینا ر فهمیدم یادم باشه این پاراگراف ر پاک کنم.)
کتاب ر خوندم تموم شد بالاخره.
داستان اینجوری شروع شد که یه نویسندهای توی یه کافه ای منتظره که بتونه بره جزیره کرت که یه معدن اجاره کرده. با آلکسیس زوربا آشنا میشه. با زوربا صحبت میکنه و ازش خوشش میاد و زوربا ر که سابقه کار معدن داره به عنوان سرکارگر با خودش میبره. خط اصلی داستان همراهی این یارو (اسمش ر نمیدونم، زوربا بهش میگه ارباب، منم بگم ارباب) و زوربا و ماجراشون توی جزیرهس و در کنارش خرده داستانها و خاطرات زوربا (بیشتر) و بقیه.
توی جزیره با مادام اورتانس که مسافرخانه داره آشنا میشن و زوربا باهاش دوست میشه. آخرای کتاب که مادام اورتانس مریض شده و در بستر مرگ افتاده و اهالی جمع شدن خونهش و وسایلش ر غارت میکنن فقط زوربا در کنارش و همراهشه.
این ارباب چی شد که اومد سراغ معدن؟ یه دوست صمیمی داشت که ازش جدا شد رفت قفقاز کمک یونانیهای تحت ستم روسها و کردها، به این گفت کرم کتاب. این اومد معدن لینییت (ذغال سنگ) اجاره کرد پولدار بشه، «اجتماع مخصوصی» تشکیل بده که همه با هم برابر و برادر باشن و همه غذای واحد بخورن و لباس واحد بپوشن. کمونیست احمق.
« - ارباب امیدوارم مرا ببخشی، اما فکر میکنم که هنوز سر عقل نیامده ای! راستی چند سال داری؟
- سی و پنج سال
-پس هیچ گاه سرعقل نخواهی آمد»
«لعنت بر تو ای زن لوند که مردان را برمیانگیزی شیفته و دلداده میکنی و سپس آنها را می سوزانی»
مطمئن نیستم کازانتازکیس آدم ضد زنی بوده یا میخواد وضعیت اون زمان یونان ر نشون بده. همه ضد زن و جنسیت زده، زوربا که هوسران و سوءاستفاده گر، البته دلسوزی و ترحم نسبت به زنان نشون میده اما احترامی نسبت بهشون قایل نیست. وقتی اهالی میخوان بیوه زن ر به انتقام خودکشی پسر جوان کدخدا که عاشق بیوه زن بود اما بیوه زن بهش محل نمیذاشت، بکشن، فقط زوربا سعی میکنه جلوشون ر بگیره اما موفق نمیشه. ارباب که هیچ، همون اول کار میخوره زمین.
معدن ریزش کرد، اما قبلش زوربا همه ر نجات داد، زوربا یه فکر به ذهنش رسید برای حمل درخت و الوار از جنگل بالای کوه از نقاله استفاده کنن، با کشیشای صومعه قرارداد بستن، کلی برای ابزار و وسایل هزینه کردن، آخرشم که اونجور. اون فصل افتتاحیه به نظرم خیلی عالی بود.
برای مراسم یه گوسفند درسته کباب کرده بودن وقتی همه رفتن دو تایی همه گوسفنده ر خوردن، بعد ارباب به زوربا گفت به من رقص یاد بده، پا شدن رقصیدن و کشتی گرفتن. سوالی که برام پیش اومد اینه که اون زمانا آپاندیس اختراع نشده بوده؟
اما این همه زوربا خاطره گفت، درس زندگی داد، فلسفه بافی کرد، ارباب همون کرم کتابی که بود موند.
یه نکته مثبت این ترجمه توضیحات و پاورقی های جالبشه که لازم دونستم بهش اشاره کنم. لحن و زبان و کلمه هایی که مترجم استفاده کرده ر هم دوست داشتم. ساعت رملی.
از انتخاب خوب کتاب خودم هم راضی ام و از خودم ممنونم، آره دلم براشون تنگ میشه.
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه : «صدای غذا خوردن یک حلزون وحشی»
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: آدری هپبورن؛ یک روح زیبا
مطلبی دیگر از این انتشارات
چالش کتابخوانی طاقچه: صدای غذا خوردن یک حلزون وحشی