چالش کتاب‌خوانی طاقچه: مردی به نام اُوِه


نزدیک به ۷ سال پیش، بعد از اینکه وارد دانشگاه شدم اولین کتابی که خریدم نسخه چاپی مردی به نام اوه بود اما زمان زیادی گذشت تا بالاخره امسال هم نسخه صوتی رو با صدای آرمان سلطان زاده گوش دادم.

اول درمورد کیفیت نسخه صوتی بگم که نسبتا قدیمی هست و مخصوصا در بخش آهنگسازی خیلی قوی نبود اما صدای آرمان سلطان زاده همه چیز رو جبران میکنه و تجربه خوبی داشتم از این نسخه صوتی...

اما کتاب...

اوه شاید در ابتدا شخصیتی دوست نداشتنی دیده بشه و صرفا یک پیرمرد مقرراتی غرغرو بنظر بیاد اما با گذشت زمان و پیشرفت داستان رفته رفته دوست داشتنی میشه و در فصول آخر نمیشه عاشقش نبود.

اوه خیلی چیزها از دست داده، چیز هایی که هر کدوم به خودی خود میتونستن زندگیش رو به بحران بکشه اما نهایتا اتفاق دیگه‌ای در زندگیش افتاده و به اون امید و انگیزه ادامه دادن بخشیده. اوه هیچوقت کوتاه نیومد تا زمانی که همسر و شغلش رو از دست داد. و دقیقا زمانی که حس میکنه چیزی براش نمونده و به آخر خط رسیده اتفاقات جدیدی رخ میده.

سعی میکنم چیزی رو فاش نکنم از داستان و به همین بسنده میکنم که عمیق شدن رابطه اوه و دخترای پروانه کلید نهایی داستان هست و بنظرم به مثابه رستگاری بود برای اوه هر اونچه توی زندگیش از دست داده.

کتاب مردی به نام اوه در حقیقت یک سفره؛ سفری برای اوه و هر اونچه که در اطرافش هست. این سفر به خواننده‌ای که با داستان همراه میشه عشق واقعی رو نشون میده، عشقی شاید به ظرافت در کلمات پیدا نشه اما در کار های کوچک و بزرگی که اوه برای اطرافیانش به نمایش در میاد. پیرمرد تلخ گوشت اخموی ابتدای کتاب، در اخر قلب بزرگ خودش رو به ما نشون میده قلبی که شاید "خیلی بزرگ" باشه.

مردی به نام اوه احساسات مختلفی رو در شما ایجاد میکنه، ممکنه بلند بخندید، لبخند بزنید و گاهی هم اشک از چشماتون جاری شه. از زاویه ای دیگه این کتاب میتونه وجهی از زندیگه یک سالمند رو نشون بده؛ مشکلات، دغدغه ها و نحوه تقابل این فرد با اندوه و سوگواری برای از دست عزیزترین فرد زندگیش. در کنار این میتونید ببینید که اطرافیان و محیط چقدر میتونه در زندگی این افراد نقش بازی کنه و چطوری میتونن اون رو به جامعه برگردونن و به نوعی ازش حمایت کنن.


"" وقتی عاشق کسی می‌شی، مثل اینه که به یه خونهٔ جدید نقل مکان کردی. اولش همهٔ چیزهای تازه برات دوست‌داشتنی‌ان، هر روز صبح از اینکه همهٔ اون‌ها متعلق به تو هستن شگفت‌زده می‌شی، و مدام می‌ترسی یکی از راه برسه و بگه یه اشتباهی پیش اومده و قرار نبوده تو توی چنین خونهٔ باحالی زندگی کنی. بعد در طول سال‌ها نمای خونه از ریخت می‌افته، چوب‌ها ترک می‌خورن، و کم‌کم شروع می‌کنی به دوست داشتن خونه‌ات نه به‌خاطر بی‌نقص بودنش که به‌خاطر نقص‌هایی که داره. همهٔ گوشه‌ها و سوراخ‌سنبه‌هاش رو می‌شناسی. یاد می‌گیری که وقتی هوا سرده چطور باید کلید رو توی قفل بچرخونی که گیر نکنه، کدوم‌یک از کف‌پوش‌ها تاب برداشته و وقتی روش پا می‌گذاری لق می‌زنه، یا اینکه چطور باید در کمدها رو باز کنی که جیرجیر نکنن. این‌ها همه ریزه‌کاری‌هایی هستن که باعث می‌شن حس کنی اون خونه متعلق به توئه. ""